معرفی وبلاگ
وبلاگ (دفاع مقدس در هشت سال ، پایداری در سی سال ) وبلاگی است در زمینه شهدا و دفاع مقدس و به ارائه مطالب گوناگون در رابطه با دفاع مقدس می پردازد . با تشکر - مدیر وبلاگ علی فروتن
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 59114
تعداد نوشته ها : 47
تعداد نظرات : 1

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

Rss
طراح قالب

فرمانده گردان لیله القدر لشکر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
بیست و دوم فروردین ماه سال 1344 ه ش در روستای حسین آباد متولد شد.
کودکی پر جنب و جوش بود و با صحبت های شیرین بقیه را می خنداند.
فاطمه بادل ( مادرش ) می گوید: «زمانی که چهار ساله بود می گفت: می خواهم به کربلا بروم. اغلب دوستان و همسایگان را وعده ی رفتن به کربلا و زیارت می داد. در ماه محرم و صفر در هیات های سینه زنی شرکت می کرد و از عزاداران امام حسین (ع) پذیرایی می کرد.»
در روز عاشورا و تاسوعا در تغزیه خوانی شرکت می کرد و به عنوان یکی از بچه های امام حسین (ع) و یا یکی از طفلان مسلم (ع) بود.
در پنج سالگی پدرش فوت کرد و او به همراه دیگر برادرانش در مغازه ی پدر مشغول به کار شد.
به مادرش بسیار احترام می گذاشت و در کارهای خانه به او کمک می کرد.
دوره ی ابتدایی را در مدرسه آستانه پرست فعلی و دوره ی دبیرستان را در مدرسه ی مدرس مشهد به پایان برد. به خاطر شروع جنگ تحمیلی تحصیلات دبیرستان را رها کرد و به جبهه های حق علیه باطل شتافت.
به خاطر علاقه به خواندن کتاب عضو کتابخانه بود. کتاب های مذهبی، شهید مطهری و محمود حکیمی را مطالعه می کرد.
اوقات فراغت به ورزش های شنا، فوتبال و کوهنوردی می پرداخت. عضو بسیج بود به مسجد می رفت. علاوه بر کار در مغازه ی پدرش درس نیز می خواند.
به نماز بسیار اهمیت می داد. در جلسات قرآن حضور می یافت. در دعای ندبه، توسل و کمیل شرکت می کرد و یکی از فعال ترین افراد حاضر در این جلسات بود.
مشکلات را تا جایی که می توانست حل می کرد. به مستضعفین کمک می رساند. مسائل دینی را رعایت می کرد. خمس می داد. صله ی رحم را به جا می آورد.
او از افرادی که در کنار خیابان می ایستادند و برای مردم مزاحمت ایجاد می کردند، ناراحت بود. با آن ها صحبت می کرد تا به راه راست هدایت شوند.
هاشم بندار فردی معاشرتی، اجتماعی، خوش اخلاق و خوشرو بود، به طوری که کسی از او ناراحت نبود.
مادر شهید می گوید: «اخلاق و رفتار او طوری بود که حتی پیرمرد 70 ساله به او سلام می کرد.»
قبل از انقلاب در راهپیمایی ها شرکت می کرد. زمانی که دوازده ساله بود، همراه من در راهپیمایی ها شرکت می کرد. من او را با خود به تظاهرات می بردم. یک روز در تظاهراتی که در راه آهن بود، ماموران رژیم به طرف تظاهرکنندگان تیراندازی می کردند و گاز اشک آور می انداختند، به طوری که چشم هایمان باز نمی شد. او به من می گفت: مادر، نترسی چیزی نیست. و بعد ما توانستیم با کمک مردم از آن معرکه نجات پیدا کنیم.
او با این که دوازده ساله بود، در تظاهرات شرکت می کرد و به همراه دوستانش بر روی دیوارها شعار می نوشت. او در درگیری های نهم و دهم دی ماه و 22 بهمن ماه حضور داشت. به پخش اعلامیه می پرداخت و شب تا صبح اعلامیه های امام را در داخل منازل می انداخت.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در بسیج فعالیت می کرد و شب ها در خیابان به نگهبانی می پرداخت. مسئول آموزش بسیج بود و به نیروها اسلحه شناسی را آموزش می داد.
او با مخالفین انقلاب و اسلام صحبت می کرد تا آن ها را اصلاح نماید. با کسانی که عقیده ای مخالف با انقلاب داشتند معاشرت نداشت. با کسانی رفت و آمد می کرد که با او هم عقیده باشند. علاقه ی زیادی به امام داشت و به شدت از امام و و انقلاب حمایت و پشتیبانی می کرد. با ضد انقلابیون درگیر می شد و به مخالفت با آن ها برمی خاست. برای مبارزه با منافقین و ضد انقلابیون چندین بار به کردستان اعزام شد. مخالف ایده های بنی صدر بود.
در 14 سالگی به جبهه رفت. سنش برای رفتن به جبهه کم بود، به همین خاطر کپی شناسنامه اش را دست کاری کرد تا بتواند به جبهه برود.
اودر مصاحبه ای در مورد جنگ گفته است: «جبهه و جنگ مانند قلب انسان است. اگر قلب از کار بیفتد، تمام اعضای بدن از کار می افتند. اگر در جنگ خللی وارد شود، کشور سقوط می کند. پس باید تلاش کنیم جبهه ها را پر کنیم و امام را تنها نگذاریم تا هرچه زودتر پیروز شویم.»
در بیشتر عملیات از جمله، عملیات ام الحسنین، طریق القدس، فتح المبین، فتح بستان، شکست حصر آبادان، آزادی سازی خرمشهر، رمضان، بدر، خیبر، والفجرها و کربلاها، چه در لباس یک بسیجی عاشق امام و چه به عنوان فرمانده ی گردان رزمی شرکت داشت. دوره ی آموزش فرماندهی را در تهران گذرانده بود.
در جبهه مدتی بی سم چی و مدتی فرمانده بود. در فتح قله های الله اکبر در کنار شهید چمران و همرزمان دیگر، بی سیم چی بود و بعد فرمانده ی گردان لیله القدر شد. همچنین فرماندهی گردان رزمی مخابرات را نیز برعهده داشت.
می گفت: «تا زمانی که جنگ باشد در جبهه می مانم.» او بسیار متواضع و فروتن بود. ذکر مسئولیتش او را رنج می داد. می گفت: «ذکر مسئولیت همراه اسم لزومی ندارد.»
او چه زمانی که بی سیم چی بود و چه زمانی که عنوان فرماندهی داشت، کارهایی فراتر از حد مسئولیتش انجام نمی داد. او بسیار متواضع بود. سنگر ها را جارو و چای درست می کرد.
محمد امیری ( همرزم شهید ) می گوید: «اولین بار اعزامم به جبهه در واحد مخابرات بودم. در منطقه ی حمیدیه ی اهواز شهید بندار را دیدم که فرماندهی مخابرات را برعهده داشتند و در حال شستن لباس های شخصی خود بودند. هرچه اصرار کردم که اجازه دهند من این کار را انجام دهم، نگذاشتند.»
در سال 1362 عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد.
در عملیات بدر در منطقه ی هورالعظیم او فرمانده ی گردان لیله القدر بود. در شبیخونی که عراق زد، باعث شد که آن ها شکست بخورند و از 300 ـ 400 نفر نیرو فقط 13 ـ 14 نفر باقی مانده بود و نزدیک قریب بود که آن هم اسیر شوند و تنها یک قایق موتوری بود که توان حمل 14 نفر را نداشت. ابتدا آن ها تمام بی سیم ها را از بین بردند تا رمزی به دست دشمن نیفتد. شهید به همراه 5 نفر دیگر در آن محل ماندند و بقیه را به پشت جبهه منتقل کردند. سپس آن ها با یک قایق پارو زدند و خود را به نیزار رساندند. حدود 18 ساعت در آن نیزارها ماندند و بعد با همان قایق به پشت جبهه برگشتند.»
هاشم در زمان عملیات از افراد آگاه و مقتدر دعوت می کرد تا خودشان را به عملیات برسانند. او با نیروها در خصوص عملیات مشورت می کرد و نیروها را از لحاظ قدرت بدنی می سنجید و بعد آن ها را گلچین می کرد و هر کدام را در واحدی که توانایی داشتند، قرار می داد. مثلاً عده ای در واحد تخریب، عده ای برای واحد اطلاعات و عده ای برای ادوات و برای هر کدام یک مسئول انتخاب می کرد.
او چندین مرتبه به طور سطحی مجروح شده بود. در یکی از عملیات ها شیمیایی شد. در سال 1362 در عملیات والفجر یک از ناحیه سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت. با این که مسئولین اجازه ی ماندن او را در سپاه مشهد داده بودند ولی او قبول نکرد. می گفت: «این جا برایم مانند زندان است.»
به خانواده اش توصیه می کرد: «به جبهه بیایید و در جنگ شرکت کنید و از مملکت خود دفاع کنید. راه شهدا را ادامه دهید. از خط رهبری فاصله نگیرید. بچه هایتان را در این راه تشویق کنید. تقوای الهی را پیشه نمایید. حجابتان را رعایت کنید. امام را تنها نگذارید. باید در جنگ پیروز شویم تا همه به کربلا برویم.»
هاشم منطقه ی جنگی را کاملاً می شناخت. زمانی که ماشین حمل اسلحه می رسید، سریع خودش را به آن جا می رساند و در پایین آوردن اسلحه کمک می کرد. بسیار فعال بود و فقط در زمان خواندن نماز کفش هایش را از پا بیرون می آورد. در شب های حمله نماز شب می خواند. سرش را روی خاک می گذاشت و آن قدر گریه می کرد که خاک خیس می شد. زمانی که نیروها از نگهبانی برمی گشتند و سرما خورده بودند، او لباس هایش را به آن ها می داد تا گرم شوند و اگر کفش کسی سوراخ بود، چکمه اش را به او می داد. گاهی خودش نگهبانی می داد. او از جبهه و جنگ و از پیشرفت آن تعریف می کرد. می گفت: «امام را تنها نگذارید او نایب امام زمان (عج) است. مبادا از حرف امام سرپیچی کنید. آرزو داشت شهید شود. به همین خاطر وصیت نامه اش را خیلی زود نوشته بود.
هاشم بندار در تاریخ 16/6/1366 در جزیره ی مجنون و در حال ساختن سنگر، بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه ی سر و چشم به شدت مجروح شد. به طوری که یک چشمش از بین رفته بود و پس از مدتی در بیمارستان امدادی، در تاریخ 1/7/1366 به شهادت رسید.

فاطمه بادل ( مادر شهید ) می گوید: «زمانی که در بیمارستان امدادی بستری بود و به ملاقاتش رفتم، در بخش بود. سرش را عمل کرده بودند، جراحات زیادی داشت یک چشمش را کاملاً از دست داده بود و یک طرف صورتش به شدت آسیب دیده بود. وقتی مرا دید، گفت: مادر، نگران نباشید من فقط سرما خورده ام و داخل چشمم خاک رفته است، با شستشو خوب می شود.
صغری بندار ( خواهر شهید ) نقل می کند: «زمانی که به ملاقاتی او رفتم، از شدت درد پاهایش را به هم می مالید. به او گفتم: «هاشم، درد داری؟ گفت: نه. می خواستم ملافه ام را درست کنم.»
هاشم بندار در تاریخ 19/6/1366 که در منطقه عملیاتی بر اثر اصابت ترکش مجروح شد. در تاریخ 21/6/1366 در بیمارستان شهید کامیاب بستری گردید. سرانجام در تاریخ 1/7/1366 به درجه رفیع شهادت نایل گشت. پیکر مطهرش در بهشت رضا (ع) دفن می باشد. بعد از شهادت او بسیاری از اقوام به خاطر این که نتوانستند عظمت روحی او را درک کنند، متاسف بودند.
منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهیداستان خراسان)"نوشته ی سید سعید موسوی,نشر شاهد,تهران-1385



وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
خداوندا، از گناهان من درگذر. خدایا، مواظب این بنده ی ضعیف باش، زیرا که اگر او را به خود بگذاری، از جاده ی اصلی منحرف می شود. پروردگارا، اگر نماز و روزه هایم مورد قبولت واقع نشده است، به بزرگی خودت از من بگذر. معبودا، توفیقی ده که با شهادتم دین خود را ادا کنم. بر خانواده ام صبر و شکیبایی عنایت کن. اجر آنان را با گریه و زاری کم نکن. خدایا، رهبر و بنیانگذار جمهوری اسلامی را که زندگی دوباره به ملت ایران داد، تا انقلاب حضرت مهدی (عج) نگهدار و سلامتی به او بده.
مادرم، می دانم که ناراحتید، اما مگر ام البنین (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) ناراحت نبودند، مگر حضرت زینب (س) از نزدیک برادرش را در خون ندید. اکنون این حسین است که بر جماران نشسته، او نایب امام حسین (ع) و نایب امام زمان (عج) است. پس هیچ فرقی بین آن ها نیست. خواهرانم، صبر داشته باشید، همانند حضرت زینب (س) که برادرش را در گودال قتلگاه دید و صبور بود.
برادرانم، اگر راهم را ادامه ندهید، دچار عذاب الهی خواهید شد و اگر راه مرا ادامه دهید (که همان راه امام و شهدا است ) پاداش بزرگی در نزد خدا خواهید داشت.
و ای اقوام و خویشان، دنیا ارزشی ندارد. عمل خوب انجام دهید و لحظه ای از راه امام و انقلاب جدا نشوید. هاشم بندار



خاطرات

مادرشهید:
«از همان بچگی بسیاری از مسائل را رعایت می کرد. با خواهر زاده اش کشتی می گرفت و چون او سه سال داشت و سید بود، خودش را عمداً به زمین می انداخت تا او ناراحت نشود.»

صغری بندار , خواهر شهید:
«احترام خاصی به افراد سید می گذاشت. همسرم و بچه هایم سید بودند. هر وقت آن ها را می دید از جا بلند می شد و به آن ها سلام می کرد. با این که چهار ساله بود، بسیار با معرفت و فهمیده بود. با فرزندم ( که دو سال اختلاف سنی داشت ) بازی می کرد و به او بسیار احترام می گذاشت، می گفت: او سید است.»

مادر شهید :
«یک روز برگه ای را پیش من آورد و گفت: مادر، این برگه را امضاء کن. می خواهم برای خواهرم نخ تعاونی بگیرم. من هم آن برگه را امضا کردم. بعد گفت: پس می توانم به جبهه بروم. گفتم: تو به من دروغ گفتی. گفت: این دروغ مصلحتی است و شما گفته بودید: اگر همه ی شما (بچه ها) به جبهه بروید من ناراضی نیستم. پس حالا ناراحت نباشید و افتخار کنید که ما به جبهه می رویم.» اولین بار از طریق بسیج به جبهه های حق علیه باطل شتافت. به خاطر علاقه اش به جبهه و جنگ، اطاعت از امر رهبری، لبیک گفتن به ندای امام، دفاع از دین و اسلام به جبهه رفت.
می گفت: «باید این انقلاب حفظ شود و نباید بگذاریم این کشور به دست بیگانگان بیفتند.»

فاطمه بادل ( مادر شهید ) می گوید: « به او می گفتم: لباس سپاه را بپوش تا من ببینم. می گفت: این لباس سپاه مقدس است. او همیشه با لباس ساده در خیابان رفت و آمد می کرد. با این که فرمانده بود ولی همیشه ساده پوش بود.»
همچنین می گوید: «هر وقت به او می گفتم: بیا دامادت کنم. می گفت: فعلاً جبهه و جنگ مهم تر است و تا زمانی که راه کربلا باز نشود و فلسطین را آزاد نکنیم، ازدواج نمی کنم. تا آخرین قطره ی خون در جبهه می مانم و اگر جنگ پایان یافت و من زنده بودم، آن موقع ازدواج می کنم.»

ابوالقاسم بندار ,برادر شهید:
« همرزمانش می گفتند: همزمان با عملیات والفجر هشت دستور فتح تپه های کله قندی صادر شد. شهید بندار فرمانده ی گردان بود. همزمان با بالا رفتن از تپه ها، دشمن نیز از آن سوی تپه ها در حال بالا آمدن بود. ما ده دقیقه زودتر به قله رسیدیم و با درایت خاصی توانستیم پیروز شویم.»

«در منطقه به او «هاشم شش کله» می گفتند، چون تنها بی سیم چی ای بود که تمام رمزهای بی سیم های فعال در محور را حفظ بود. یک روز در بستان بودم که او برای دیدن من آمده بود. وقتی او را دیدم، تمام سر و صورتش تاول زده بود وحالت خرابی داشت. گفتم: چه شده است؟ گفت: در محور ابوسعید عراق برای شناسایی رفته بودیم که آن جا محلی باتلاقی بود و مجبور بودیم شب را در آن جا بمانیم و پشه ها ما را نیش زدند.»

محمد امیری:
«فرمانده ای مقتدر بود، اخلاق بسیار خوبی داشت. در اکثر عملیات ها حضور داشت. اگر در مرخصی بود، سریع خودش را به عملیات می رساند و حتی از دوستانش دعوت می کرد تا در عملیات ها حاضر شوند. با نیروهای تحت امرش بسیار با مهربانی برخورد می کرد. اگر سربازی تحت امرش اکثراً جوان بودند. چون در واحد مخابرات به افرادی نیاز است که حافظه قوی داشته باشند تا بتوانند کد و رمزها را حفظ کنند. به همین جهت افراد تحت نظرش اکثراً جوان بودند.»

«در گردان از یک بسیجی که به صورت افتخاری و یا قراردادی به جبهه اعزام شده بود تا یک پاسدار رسمی، شهید بندار با ضوابطی که در نظرش بود با هر کدام به صورت خاصی برخورد می کرد. نیروها از نحوه ی برخورد ایشان ناراحت نمی شدند. از لحاظ جثه ضعیف بود. اگر خودش را معرفی نمی کرد، کسی متوجه نمی شد که او فرمانده ی گردان رزمی مخابرات است.
او وقتی را هم اختصاص به نیروها می داد. با آن ها صحبت می کرد و مشکلات آن ها را برطرف می نمود. در واحد مخابرات بچه ها می توانستند از تلفن های صلواتی استفاده کنند و با خانواده هایشان تماس بگیرند. برای این کار باید امضای مسئول مخابرات در نامه می بود. زمانی که شهید بندار به ماموریت می رفت، نامه ها را پیشاپیش امضا می کرد و به من می داد تا در صورت لزوم از آنها استفاده کنیم. به نیروهای تازه وارد، آموزش های مختلفی می داد. اولین آموزش، آشنایی با انواع و اقسام بی سیم ها و بعد کلاس قرآن و زبان بود. در پادگان هر شب دعای توسل خوانده می شد.
خواندن دعای سفره و هفت سوره از قرآن جزو برنامه های هر شب بود. به خصوص در رزم های شبانه برای آمادگی روحی نیروها قرآن تلاوت می شد. شهید بندار بسیار مهربان بود. غذا را در سر یک سفره با نیروهایش می خورد. در نماز جماعت همه با هم شرکت می کردند، نیروها را صبح برای خواندن نماز بیدار می کرد. »

مادر شهید:
« او در یکی از حمله ها به همراه یکی از نیروها حدود 16 ساعت را روی آب پارو زدند تا خود را به نیزار برسانند که به دست عراقی ها نیفتند و غذایشان یک بسته بیسکویت بود. به او می گفتم: چرا جلوی دوربین نمی روی تا با تو مصاحبه کنند و ما تو را ببینیم. می گفت: من در آن جا فرصت این کارها را ندارم. بسیار فعال بود. زمانی که به مرخصی می آمد به جمع آوری نیرو برای جبهه می پرداخت. مسئول تدارکات بود. در زمان مرخصی اگر شروع عملیاتی را با خبر می شد، سریع خودش را به منطقه برای شرکت در عملیات می رساند. حتی اگر مجلس عروسی داشتیم، نمی ماند. می گفت: در آن جا به من احتیاج است و باید خودم را به عملیات برسانم.» او بیشتر از مرخصی های تشویقی استفاده می کرد.
به او چهار ماه مرخصی داده بودند ولی او فقط 15 روز استفاده کرد و بعد دوباره به جبهه رفت. می گفت: «نمی توانم تحمل کنم که رزمندگان در جبهه باشند و من در این جا پشت میز بنشینم.»

برادر شهید:
«زمانی به مرخصی می آمد که یکی از همرزمانش شهید می شد و می خواست در مراسم آن شرکت کند و بلافاصله پس از اتمام مجلس، به جبهه می رفت. می گفت: خانه و زندگی من جبهه است و تا زمانی که امام دستور داده اند در جبهه ها بمانید و جبهه را پر کنید، من در جبهه می مانم. در مدت شش سالی که در جبهه بود، تمام مرخصی هایش نیمه تمام می ماند و سریع به منطقه برمی گشت.»

خواهر شهید:
«زمانی که به مرخصی می آمد، ابتدا به خانه ی ما سر می زد و می گفت: چون بچه های شما سید هستند واجب است که به دیدن شما بیایم. دخترم ازدواج کرده بود و او در مراسم ازدواجش نبود. زمانی که به مرخصی آمد برای کادویی آورد که عکس امام بود و پشت آن عکس نوشته بود: هدیه ی ما رزمندگان این است.»
دوبار در جبهه مجروح شده بود، یک بار ترکش به گیج گاه و یک بار دیگر ترکش به کمرش خورده بود. فاطمه بادل می گوید: «حدود یک ماه در بیمارستان بستری بود و به ما چیزی نگفته بود. زمانی که ترکش به سرش خورده بود، چند روز در بیمارستان تبریز و چند روز در بیمارستان امدادی مشهد بستری بود. بعد از بهبودی نسبی دوباره به جبهه رفت. ترکش به نزدیکی گیج گاهش خورده بود و چون نزدیک گیچ گاه بود، آن را از سرش بیرون نکردند. به همین خاطر بعضی اوقات حالش بد می شد و ترکشی نیز به پشتش خورده بود و جراحات زیادی داشت، با این حال چند مرتبه خون اهدا کرده بود که بعد از شهادتش کارت های اهدای خون را در وسایلش پیدا کردیم.»

برادر شهید:
«از جبهه برای مادرم چیزی تعریف نمی کرد که ناراحت نشوند. زمانی که مجروح و در بیمارستان بستری بود به مادرم چیزی نگفته بود، تا این که حالش خوب شد و بعد به عنوان مرخصی به خانه آمد.»

محمد امیری:
«ایشان همیشه می گفتند: نباید اجازه بدهید که این انقلاب به دست بیگانگان بیفتد. باید با تمام وجود آن را حفظ کنیم. بعد از شهادت ایشان اولین نفری که وصیت نامه ی ایشان را خواند، من بودم. در وصیت نامه توجه خاصش به امام حسین (ع) و توسل به ایشان دیده می شود.»

خواهر شهید:
«دفعه ی آخری که می خواست به جبهه برود، در خانه ی ما بود. چون زن داداشم از مکه آمده بودند، او فقط یک روز برای دیدن آن ها ماند و بعد بلافاصله به جبهه رفت. من او را از زیر قرآن رد کردم. به او گفتم: کی ازدواج می کنی؟ گفت: این دفعه اگر زنده برگشتم حتماً ازدواج می کنم. هر وقت به مرخصی می آمد، بسیار ناراحت بود. می گفت: این دفعه هم شهید نشدم. بادمجان بم آفت ندارد.
آرزوی شهادت را داشت. در آخرین مرخصی از تمام اقوام و خویشان خداحافظی کرد.
در آخرین حضورش در جبهه به همرزمانش گفته بودم: «در طی 6 سال گذشته، هرچه از طرف خداوند مورد امتحان واقع می شدم، تجدید می گشتم، ولی این بار می خواهم مدرک قبولی ام را بگیرم.»


دوشنبه هشتم 6 1389 4:12 بعد از ظهر
X