فرماندهگردان امام صادق(ع)تیپ21اامام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
خاطرات
مادرشهید:
زمانی که برای اولین بار قصد رفتن به جبهه را داشت ، پیش پدرش آمد و از او اجازه خواست که به جبهه برود. پدرش گفت : دو تا برادرت در جبهه هستند ، نمی خواهد به جبهه بروید . ولی محسن آقا خیلی اصرار کرد و نهایتا پدرش گفت : شما از اول هم عشق زیادی به جبهه داشتید، شما هم بروید و خداوند حافظ هر سه تان باشد .
یک شب که از منطقه آمده بود ، دوستانش برای دیدن او ، به منزل ما آمدند . من رفتم و به او گفتم :من خیلی خوابم می آید، اگر با من کاری ندارید ، من بروم بخوابم؟ گفت: نه مادر جان ،شما راحت باشید . بعد این که دوستانش رفتند ، کنار بستر من آمد و پرسید: مادر چیزی احتیاج ندارید ؟ گفتم: اگر می توانی برایم یک لیوان آب بیاور . همان لحظه که محسن آقا رفته بود برای من آب بیاورد، من خوابم برد و یک مرتبه از خواب بیدار شدم و دیدم محسن آقا یک لیوان آب در دست دارد و بالای سر من ایستاده است. گفتم: مگر شما نخوابیده اید ؟ گفت: نه شما آب خواستید ومن از همان لحظه ایستاده ام و منتظرم تا بیدار شوید و آب را به شما بدهم.
سید عباس حسینی :
یک روز من به ایشان گفتم: شما که پسر عمویت شهید شده است، دیگر نمی خواهد به جبهه بروی و امکان دارد که شما هم شهید بشوی ؟ محسن گفت : ای کاش انسان شهید بشود و من از اینجور لیاقتها در خودم نمی بینم .
سید علی قاضی:
سید محسن در رود کرخه در حال آموزش قایقرانی بوده است ، که یک باره یکی از قایق ها چپ می شود و افراد آن در حال غرق شدن ، در خواست کمک می کردند. سید محسن خود را به داخل آب می اندازد تا آنها را نجات دهد، که متأسفانه در گرداب گیر می کند و پیکرش را بعد از 15 روز پیدا کردند.
مادرشهید:
یک بار وقتی او را خواب دیدم و به او گفتم: محسن جان ، چرا این بار اینقدر دیر کردی و من دلواپس شده ام؟ گفت: مادر نگران نباش، من به آرزوی خود رسیدم و بعد از چند روز خبر شهادت محسن آقا را برایمان آوردند.
زمانی که طرح لبیک یا خمینی در روستا ها انجام شد، محسن آقا نیز جزء مجریان طرح لبیک بود. یک روز در ماه مبارک رمضان ، دیدم ظهر به خانه آمد و وقتی از او پرسیدم: شما که هیچ وقت ظهر نمی آمدی ، چرا امروز آمدی، گفت: من در روستای بسیار دور نسبت به روستای خودمان بودم و اگر ظهر به اینجا نمی آمدم ، مجبور بودم که روزه ام را افطار کنم . بعد از یک ربع ساعت ، گفت: من دیگر باید بروم. من هم چندتا نان برای افطار او و دوستانش به او دادم تا با خود ببرد.
یک بار سرش مجروح شده بود و به خانه آمد ، گفتم: سرت مجروح شده است؟ گفت: مادر، مگر شما جدم ، حضرت علی فراموش کرده ای , قسمت بسیار کوچکی از آن زخم به سر من وارد آمده است و این چیزی نیست ، که تو بخواهی به خاطر آن غصه دار شوی.
محمد علی کرانی:
آخرین دیدار که با ایشان داشتم ، در پل کرخه بود . ایشان آنجا مربی شنا بود و بچه ها را آموزش می داد. من درحال عبور کردن از منطقه کرخه بودم ، که شنیدم بچه های نیشابور هم آنجا هستند. نزدیک کرخه رفتم و صدا زدم : از بچه های نیشابور چه کسی اینجاست؟ آقای قاضی جلو آمدند و احوالپرسی می کردند و از من پرسیدند: کی به مرخصی می روید؟ گفتم: چند روز دیگر , اگر سفارشی دارید، بفرمایید. ایشان گفتند: سلام مرا به پدر و مادر و چند تن از دوستانش، که اسم بردند برسانم و از طرف او خداحافظی کنم. بعد از چند ساعتی به من اطلاع دادن که یکی از بچه های نیشابور غرق شده است، که بعداً متوجه شدم سیدمحسن بوده اند.
امر الله کابلی:
سردار شوشتری تعریف می کردند، که یکبار ما در محاصره نیروهای عراقی قرار گرفتیم. هر لحظه امکان داشت که یک نیروی عراقی از داخل چاله یا گودالی در بیاید و ما را به رگبار ببندد. یکباره دیدم آقای قاضی رفت و پشت تیربار نشست و از چپ و راست نیروهای عراقی را به رگبار بست و ما از این محاصره نجات پیدا کردیم.
علی حسینی:
در یکی از حملات ، گردان ما و گردان آقای قاضی توسط دشمن به محاصره در آمد. دشمن به وسیله تانکهای خود ، حلقه محاصره ما را لحظه به لحظه تنگ تر می کرد. در این حال ، آقای قاضی و چند تن از نیروهایش با شجاعتی کم نظیر به تانکها نزدیک می شوند و داخل تانک نارنجک پرتاب می کردند و با تلاش آقای قاضی و لطف خداوند ، از آن محاصره نجات یافتیم.
حسن شعبانی:
در عملیات بدر، ما نیروها را در منطقه رحمانیه و فدک درکنار رود کرخه آموزش می دادیم. آقای قاضی تعدادی از بچه ها را آماده کرد تا برای آموزش شنا ، آنها را به کنار رود ببرد. بعد از دو سه ساعت به من اطلاع دادند، که آقای قاضی شهید شده اند. من برای اطلاع بیشتر از قضیه، کنار رود کرخه رفتم، که یکی از دوستان توضیح داد ، که قایق داخل آب، دچار نقص فنی شده بود و در همان حال ، آب رود خانه نیز بالا آمد. قایق با صخره ای برخورد کرده و چند قطعه شده است و آقای قاضی نیز شهید شده اند.
علیرضا عمارلو:
نزدیک غروب بود و آقای قاضی دو تا قایق را آماده کرد، تا بچه ها را برای آموزش شنا ببرد. قایقها آماده شد و 12 نفر از بچه ها سوار دو قایق شدند و آقای قاضی خود نیز سوار شد . از لب رود خانه بهمن شیر حرکت کردند. من در کنار رود ایستاده بودم و نگاه می کردم . حدود 50 متر جلو رفتند و به ناگاه یک قایق چپ شد و بچه ها به داخل رود خانه سقوط کردند. آقای قاضی برای نجات آنها به داخل رود خانه پرید . آقای قاضی یک از بچه ها را نجات داد . ولی بعداً خود و دیگر افراد غرق شده و داخل گرداب گرفتار شدند و به شهادت رسیدند.
علیرضا عمارلو:
خبر شهادت ایشان به نیشابور رسید، ولی پیکر مطهر ایشان پیدا نشده بود. به همین دلیل ، ایشان به عنوان جاوید الأثر، تشییع شدند. بعد از چهل روز پیکر شهید قاضی پیدا شد و دوباره پیکر آقای قاضی را تشییع کردند.
مادرشهید:
یک شب خواب دیدم ، که محسن آقا آمده است و لباس سر تا پا سفیدی به تن دارد. دو عدد گل نیز در دستش بود. رفت و روی در خانه ایستاد. گفتم: محسن جان چرا آنجا ایستاده ای؟ گفت: مادر نگاه کن، دو تا گل برایت آورده ام. چند وقت بعد هم خبر شهادت او را آوردند.