معرفی وبلاگ
وبلاگ (دفاع مقدس در هشت سال ، پایداری در سی سال ) وبلاگی است در زمینه شهدا و دفاع مقدس و به ارائه مطالب گوناگون در رابطه با دفاع مقدس می پردازد . با تشکر - مدیر وبلاگ علی فروتن
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 59122
تعداد نوشته ها : 47
تعداد نظرات : 1

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

Rss
طراح قالب

قائم مقام فرمانده ‌مخابرات‌ تیپ21 امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی



خاطرات
مادرشهید:
بعد ازشهادت گل محمد، خیلی گریه می کردم و همه همسایه ها من را نصیحت می کردند تا گریه نکنم ، اما من دلم آرام نمی گرفت. شهید هم خیلی توصیه کرده بود که من بعد از شهادتش گریه نکنم . یک روز خانم همسایه به خانه ما آمد و گفت: دیشب خوابی دیدم، که تا صبح خوابم نمی برد. خواب دیدم، گل محمد صحیح و سالم آمده است و خیلی خوشحال وسرحال است . به من گفت: برو به مادرم بگو: دیگر این قدر گریه نکند . گفت: این بچه ها ، همیشه دورمن جمع می شدند و به من می گویند: شهید غزنوی ، برو ومادرت راساکت کن ، چرا که صدای ناله هایش ، ما را می آزارد، او خیلی سوزناک گریه می کند و من هم این جا کار دارم . من بعد از تعریف این خواب ، دلم می خواست که دیگر گریه نکنم، اما نمی توانستم .

برادرشهید:
مدتی که با برادرم (علی) درجبهه بودم ، چون متاهل بودم ، احساس دلتنگی می کردم. نزد ایشان رفتم و گفتم : برادر، چند روزی به من مرخصی بده تا به شهر خودمان بروم و برگردم. ولی ایشان چون خیلی به جبهه علاقه داشت، به من گفت : باید خانواده ات را در اینجا فراموش کنی .
یک روز من چند نفر را دیدم، که ساک به دست می رفتندومشکوک بودند. وقتی به برادرعلی میری گفتم : علی آقا ، فکر کنم منافق باشند. ایشان گفت : از کجا رفتند؟ گفتم : از این قسمت . بعد ایشان گفت : هیچ چیزی به کسی نگو ، خودم وارد عمل می شوم . آنها را تعقیب کرد و فهمید آن ها چکاره هستند و بعد که من از ایشان پرسیدم : که جریان چی شد؟ گفت: بله ، آن ها منافقین بودند و دو عدد نارنجک از داخل کیفشان ، پیدا کردم.
گاهی اوقات بچه ها، از روی سادگی در بین همدیگر صحبت هایی می کردند، که احتمال داشت سرنخی از عملیاتی که می خواست اتفاق بیفتد، به دست دشمنان بیفتد. از جمله آن ها ، بحثی بود بین بچه ها ، در ارتباط با بعضی از مسائل که توسط مخابرات به منطقه عملیاتی بدر ارسال می شد، که هیچ کدام از ما ، ازآن اطلاعی نداشتیم ، که این وسیله های کوچک چه هستند و در آنجا بود ، که برادر علی میری سعی کرد به شوخی ، عنوان دیگری به این اجزا و اشیا بدهند ، که رد گم کند. ولی بعد که متوجه شدند بچه ها نشسته اند و دارند به اصطلاح با زرنگی ، این ها را به هم ارتباط می دهند و می خواهند نتیجه بگیرند، ایشان خیلی ناراحت شدند و یکی دو تا از آن بچه هایی که سرنخ هایی از این قضیه به دست آورده بودند را به بیرون اتاق برد و با صبحت، آنها را توجیه کرد و به آنها گفت : صحبت کردن درباره بعضی مسائل، می تواند یک عملیات را به خطر بیندازد.

همرزمانش از او خیلی تعریف می کنند,یکی می گفت:قبل از عملیّات بدر، منطقة‍ هور در مسیرهای مختلف تا نقاط رهایی و عقبه ها ، صد کیلومتر توسّط برادران و به سرپرستی شهید میری که در آن زمان جانشین واحد مخابرات لشکر بود در منطقه سیم کشی شد که بعداً قسمتی از سیم ها در حین عملیّات استفاده شد . در عملیّات والفجر 3 ، از باغ کشاورزی تا نقاط رهایی، در محورهای مختلف با کمک برادران و به سرپرستی شهید میری، همه این ها سیم کشی شد ، که در حین عملیّات ، ارتباطات را برای فرماندهی لشکر، فراهم کرده بودند .

وقتی در عملیاتی که در ارتباط بسیار می خواستند یعنی زمانی بود که گردان داشت به جلو می رفت ارتباط می خواستند و می گفتند : چکار کنیم ماهم که تا یک منطقه ای ارتباط داشتیم و می گفتیم : تا این منطقه مشکلی نیست ازاین به بعد ارتباط نداریم برادر علی میری آمد و گفت : به 5 نفر هجومی بدهید نفر اول سر سیم را وصل کند وبرود یکی که تمام شد نفر دوم بیاید و سر سیمش را وصل کندو برود به همین صورت تا نفر پنجم تا جایی که لازم است ارتباط برسد و عملیات را شروع کند این تدبیر طرح ایشان بود ، که از امکانات موجود منطقه این گونه استفاده می کرد .

دیگری می گفت:
درعملیات بدر که بنا بود دشمن پاتک بزند ، علی با یک جیب عراقی برای سرکشی نزد ما آمد، بعد که شرایط بحرانی شد ، شهید مقدادیان و شهید حسین معافیان ، تنها کسانی بودند که توانستند منطقه را، جدای از بحث مخابراتیش، هدایت کنند. نزدیک 10 ساعت ، ما وضعیت کاملاً بحرانی داشتیم، یعنی شرایط طوری بود ، که مشخص شده بود ، که این منطقه با پاتک روبه رو خواهد شد و شنود خاتم الانبیا اعلام کره بود، قطعاً یا کشته می شویم یا اسیر یا اینکه باید به آب بزنیم وهمه منطقه را قبل از رسیدن عراقی ها ، تخلیه کنیم. درتمام این مراحل، برادر علی میری بودند که رفتند کنار شهید مقدادیان وبالای سنگر ایشان مستقر شدند و با وجود اینکه کارشان عملیاتی مخابراتی بود، ولی حساسیت کار ایجاب می کرد که برادر علی میری، کنار پدافند بروند و بالای سنگر فرماندهی باشند . داخل سنگر چند نفری بیشتر نبودند و در کل خط ، فقط 80 الی 100 نفر نیرو بود. طبق شنود، قرار بود 15 عدد هلی کوپتر در شب ، به آن نقطه پاتک بزنند. در آن مرحله و حتی شب های قبل ، من دیدم که برادر علی میری، خیلی با جدیت وسخت کوشی، در مراحلی که دشمن حمله می کرد وفشار می آورد، ایستادگی می کرد. حتی من بعد ازظهر و شب شروع عملیات، ایشان وشهید مرادی را دیدم، که از شدت کار وخستگی ، صورت هایشان سیاه شده بود ونزدیک سه شبانه روز ، نخوابیده بودند و بعد از سه شبانه روز، عملیات شروع شد، که شرایط فوق العاده بحرانی بود و ایشان خیلی آرام و جدی ، کارش را انجام می داد.

همسر شهید:
در دهه اول محرم 1377 ، به علت کمبود جا در مسجد ، مجلس عزاداری را از به منزل ما منتقل نمودند وما ازعزاداران درحیاط منزلمان ، پذیرایی می کردیم . در شب عاشورای همان سال خواب دیدم ، که داخل باغچه منزلمان، پر از گلهای رنگارنگ است ویک گل قرمز بزرگ هم وسط باغچه است ، که چهره همسرم درحال خندیدن ، در آن پیدا بود .

برادرشهید:
به یاد دارم زمانی که تازه صحبت از کردستان و آشوب در آنجا بود، برادرم یک دفعه تصمیم گرفت که به آنجا برود . من که یک سال از ایشان بزرگتر بودم و خیلی از ماجرا با خبر نبودم ، گفتم : شما کوچک هستید و ما سن و سالی نداریم که برویم ، ما باید درس بخوانیم و بزرگتراز ما هستند و آنها باید بروند. ولی ایشان اصرار داشت که برود و یک رضایت نامه هم دستش گرفته بود و می گفت : حتماً باید پدر، این را امضا کند تا به جبهه بروم و بالاخره هم تا رضایت نامه اش را پدرم امضا نکرد ، آرام نگرفت و بعد از جلب رضایت پدر و گرفتن امضا ، به جبهه رفت .

بعد از شهادت برادرم ، یکی از همرزمان روحانی اش ، خاطره ای را برایم تعریف کرد:
ایشان گفت : برادر علی از خط مقدم برگشته بود ، درحالی که تمام بدنش را خاک گرفته بود و فقط چشمانش دیده می شد. مدت زیادی هم بود، که در جبهه حضور داشت. من شانه هایش را گرفتم و تکان دادم و گفتم : علی ، بس است ، بیا به مرخصی برو. ایشان در جواب من فقط یک لبخند زد و رفت .

بعد از شهادت برادرم ، یکی از همرزمانش خاطره ای را برایم تعریف کرد. ایشان گفت : علی در عملیات بدر به قدری روی آب مانده بود و گرسنگی و تشنگی کشیده بود ، که وقتی از عملیات برگشت، از فرط تشنگی و گرسنگی ، چهره اش سیاه شده بود ، ولی اصلاً ابراز ناراحتی وخستگی نمی کرد.
مجموعه ای به نام، مرموزات در مخابرات داشتیم ، که هر کسی نمی توانست این کار را بکند. یک روز که کسی نبود ، آقای مظلوم به برادر علی میری گفت : آقای میری تعدادی دستور کار را باید مشخص و توزیع کنی. برادر میری خندید و گفت : من چه جوری مشخص کنم و چه کار بکنم؟ از کجا شروع کنم ؟ ایشان بدون اینکه اعتراض بکند، رفت ویک سری اطلاعات را از فایل بایگانی مرموزات وقت درآورد و دستور کار را آماده نمود و تکثیر و توزیع کرد .

مسئول بسیج محل، آقای حسینی ، خاطره ای از برادرم تعریف کرد ، ایشان گفت : یک ساعت 2 نیمه شب بود، که دیدیم یک نفر درب مسجد را زد . از نرده های در مسجد که نگاه کردیم ، دیدیم برادر علی است ، (درحالی که ساکش روی دوشش است). درب را باز کردیم و به ایشان گفتیم : علی از کجا داری می آیی ؟ ایشان گفت : از جبهه. گفتم : شما از جبهه اول آمدی مسجد ؟برو خانه ، فردا که شد بعد بیا مسجد. ولی ایشان گفت : نه من می خواهم اول احوال شما بسیجی ها را بپرسم ، شما شبها اینجا نگهبانی می دهید ومحل را امن نگه می دارید، فردا هم می شود به خانه رفت .

یکی از همرزمان برادرم گفت : یک روز که بچه ها داخل سنگر داشتند کمپوت می خوردند ، وقتی علی آمد ، یکی از بچه ها کمپوتی برای ایشان باز کرد وگفت : برادر میری بیا این کمپوت را بخور . ولی علی گفت : الان وقت ندارم.( علی به خاطر جدیتی که داشت ، کارش را به اندازه یک کمپوت خوردن هم معطل نمی کرد و حواسش روی عملیات و جنگ بود.)

همسرشهید:
بعد از ظهر روزی که مصادف بود با شب ولادت حضرت فاطمه (س) ، همه فامیل همسرم و خودم را درمنزلی واقع درآب وبرق ، به عصرانه دعوت کردیم واز آنجا به اتفاق آن ها، جهیزیه ام را به منزلی که اجاره کرده بودیم ، بردم و همان شب به عنوان شام عروسی به فامیل آبگوشت دادیم و بعد 2 روز ، برای ماه عسل به زیارت حضرت معصومه (س) رفتیم.

پدرشهید:
زمانی که فرزندم (علی) حقوقش دو هزار تومان بود، ماهانه به من 500 تومان می داد . (چون من کارگر بودم و حقوقم کم بود). وقتی به او می گفتم، که خودت الان تازه زن گرفتی و خرج داری ، ایشان می گفت : من از خدا می خواهم که بتوانم کمک حال شما باشم . بعد از چند مدت ، سه برادرش را دعوت کرد وبعد از شام به آنها گفت : از امروز به بعد پدر نباید سر کار برود ، هر کدام ما 500 تومان روی هم می گذاریم که دوهزار تومان می شود و به پدر می دهیم و الان دیگر وقت استراحت پدر است. بعد هم گفت : نمی خواهد هر ماه هر کدام بروید و 500 تومان به دست پدر بدهید، همه پولها را جمع می کنیم ویک نفر می رود و به پدرمی دهد.

یک روز فرزندم به من گفت : پدر بیا با هم به جایی برویم. گفتم : کجا می رویم ؟ بعد ایشان مرا سوار موتور کرد و به راه آهن برد و در آنجا ایشان گفت : پدر پیاده شو ، می خواهم با شما صحبت کنم . گفتم : خدایا چه صحبتی می خواهد با من بکند ؟ بعد که پیاده شدیم، علی به من گفت : پدر، من زن می خواهم ,می ترسم بدون زن بمانم و گناه کنم. وقتی این را گفت: با خودم گفتم : نباید دلش را بشکنم ، ولی به او گفتم: خیلی خوب ، ما هر موقع که زن خوبی پیدا کردیم ، برایت به خواستگاری می رویم . بعد ایشان گفت : من جای خوب و زن خوب پیدا کرده ام . ما هم برایش به خواستگاری رفتیم و ایشان ازدواج کرد و به جبهه رفت.

پس از اینکه ازدواج کرد، به او گفتم: حال که تشکیل خانواده داده ای و جبهه هم که زیاد رفته ای و بیش از سهم خودت جبهه بوده ای ، بیا و یک مدتی همراه با خانواده باش و زندگی کن ویک مدتی دور از هیاهوی جنگ باش. ایشان پاسخ داد: امروز وضعیت طوری است که ما باید هم جنگ را داشته باشیم وهم خانواده را و خانواده نباید مانع از شرکت ما در جنگ شود واصطلاح زیبای، زندگی در جنگ را بکار برد .

وقتی 12 ساله بودم ، در منطقه مهر آباد طلاب مشهد زندگی می کردیم. در آنجا اکثراً بچه ها دنبال برنامه های قمار و… بودند. از قضا یک روز که من داشتم داخل کوچه با بچه ها تیله بازی (نوعی بازی به وسیله شی گرد) می کردم ، برادرم از جبهه آمد، ولی من متوجه آمدن ایشان نشدم، تا اینکه دیدم در حین بازی ایشان آمد و گوشم را محکم گرفت و به منزل برد و درآنجا ، دو سه سیلی آبداربه گوشم زد و مرا نصیحت کرد ، که این کارها خوب نیست . این بدترین و بهترین خاطره زندگیم بود .

اولین مرتبه ای که می خواست به جبهه برود، چندین مرتبه از من خواهش نمود که رضایت نامه اش را امضا نمایم ، اما من امضا نمی کردم . علی دست از پافشاری و اصرار برنداشت وبه همین دلیل، چند مرتبه هم به محل کار من آمد و از من خواهش نمود تا رضایتم را جلب نماید. همکاران من که اشتیاق فراوان علی را به جبهه رفتن دیدند ، گفتند : حالا که پسرت این قدر به جبهه رفتن علاقه دارد و پافشاری می کند ، رضایت بده تا برود. بالاخره هم رضایت من را جلب کرد و امضا گرفت و به کردستان اعزام شد.
به ما از جنگ و جبهه چیزی نمی گفت,اما همرزمانش می آمدند واز کارهایش تعریف می کردند,یکی می گفت:در عملیات خیبر ، با گروه پیشتاز در قایق های پیشتاز نشسته بود و نیروها درموقعیت هایی که از قبل مشخص شده بود، مستقر شده بودند. او می گفت : زمانی که دستور شروع عملیات داده شد ، من شاهد بودم که دونفر نگهبان عراقی که روبه روی ما درسنگر بودند ، درحال خواندن شعر و ترانه بودند ، ما با خود گفتیم : این بندگان خدا در چه وضعیتی ، خودشان را به چه چیز سرگرم کرده اند! زمانی که اولین گلوله شلیک شد و عملیات آغاز شد ، متوجه شدیم که صدای گریه و زاری از همان سنگر بلند شد . ما سریع یکی دونفر از برادرها را فرستادیم و آنها را گرفتند. برای ما وضعیت آنها با توجه به وضعیت قبل و بعد از عملیات ، قابل پیش بینی بود. آنها وقتی اسیر شدند، نزدیک بود که قالب تهی کنند. ما به آنها دلداری و روحیه دادیم وتوانستیم تا حدودی ، آرامشان نماییم .
دیگری می گفت:
در عملیات بدر، مسئولیت خیلی مهمی داشت. ایشان ارتباط بین پست های کمین تا نزدیکی دشمن وتا محل منطقه رهایی ، که رزمندگان قرار بود از آن نقطه وارد عمل شوند را برقرار می کرد و مسئولیت تمام ارتباطات با سیم شبکه ، به عهده ایشان بود و طرحش را نیز انجام داد ، که برای این کار ، حدود 15 روز ، روی قایقی با عرض نیم متر مستقر بود . به اتفاق دیگر برادرها ، زمانی که ایشان برگشت و ما او را دیدیم ، اصلاً‌شناخته نمی شد، چون بسیار نحیف شده و چهره اش به خاطر سرمای شب های هور، بسیار چروکیده و پژمرده شده بود، ولی ایشان بدون هیچ گله و شکایتی ، کار را تا لحظه آخر پی گیری کرد و به خوبی توانست ماموریت محوله را انجام بدهد و به پایان برساند .

همسرشهید:
همیشه موقع عملیات ها روحیه شادی داشت و مخصوصاً دفعه آخری که می خواست به جبهه برود، به من گفت : این دفعه با دفعه های دیگر فرق می کند، خیلی مواظب مجتبی باش ، مبادا بعد از شهادت من گریه کند ، اگر هم خواستید گریه کنید، برای مادرم زهرا (س) و فرزندانش گریه کنید ، که دشمنان شاد نشود و از راه امام و ولایت فقیه دور نشوید .
پدرشهید:
شبی فرزندم را خواب دیدم، که در باغ بزرگی است . ایشان من را هم داخل آن باغ برد و من دیدم که چه انگورهای خوبی از درخت ها آویزان است. به علی گفتم : اینجا کجاست؟ ایشان گفت : پدر اینجا بهشت است ، و از موقعی که شهید شدم، اینجا زندگی می کنم ، شما هم هر وقت بیایی ، جایت همین جاست و همین طور که الان شما را داخل این باغ آوردم، هر وقت بیایی ، باز هم شما را این جا می آورم . همین طور که داشتم با ایشان در مورد باغ و انگور صحبت می کردم، از خواب بیدار شدم.
همسر شهید:
به همراه خانواده آقای قراقی با هواپیما به اهواز رفتیم و بعد از چند روز، همسرم به منزل آمد و گفت : آقای قراقی به شهادت رسیدند . چون من از شنیدن این خبر خیلی گریه کردم، ایشان به من گفت : فکر می کردم شما خیلی صبور هستید، پس اگر خبر شهادت من را بشنوی چه کار می کنی ؟!




آثارباقی مانده از شهید
برای حمله خیبر ، بنا بود که 36 ساعت با قایق پاروزنان از وسط دشمن به عمق خاک عراق برویم. نیروها را دسته دسته سوار قایق کردیم و بعد خودمان هم سوار شدیم. برادرها روحیه خوب و عجیبی داشتند. تازه غروب شده بود ، که یکی از قایق های موتوری خراب شد. چون نیروهایمان در آن قایق بودند، موتور قایق خودمان را باز کردیم و به آنها دادیم و خودمان ماندیم تا موتور دیگری برایمان رسید. همان جا در قایق از آب هور وضو گرفته و نمازمان را خواندیم و موتور قایق را که بستیم به راهمان ادامه دادیم. مسئولیت نیروها به عهده من بود. قرارمان این بود ، که به منطقه اصلی که رسیدیم، به مدرسه ای واقع در روستای رته برویم. مقداری که رفتیم، با دیدن سیم های برق، مشخص شد که به خشکی نزدیک می شویم.( سیم های برق از همان ده رّته بود). به آنجا که رسیدیم، دیدیم که آب هور به آن ده رسیده و خانه های مردم را که گلی بوده را خراب کرده و فقط همان مدرسه که قرار بود در آن مستقر شویم ، سالم مانده. داشتیم از لای نی‌ها عبور می کردیم ، که متوجه شدیم دو تا از میگ های عراقی ، بالای سرمان هستند. گفتیم: خدایا، خودت کمک کن، نکند یک وقت عملیات لو رفته و ما را دیده اند! شروع کردیم، آیه و جعلنا را خواندیم، که ما را نبینند. به حمدلله میگها رد شدند و ما از لای همان نی‌ها ، را همان را ادامه دادیم. در حال حرکت بودیم ، که دوباره می گها برگشتند؛ گفتیم: خدایا، ما در راه تو داریم حرکت می کنیم، خلاصه هر کاری می خواهی بکن. الحمدلله دوباره میگ ها رفتند و با اینکه در سطح پایین حرکت می کردند ، ما را دیده بودند ولی فکر می کردند که همه آن منطقه ، دست خودشان است و ما را نیروهای خودشان به حساب آورده بودند و بدون هیچ واکنشی ، رفتند. تا پشت مدرسه نی بود. نزدیک غروب به آنجا رسیدیم. کنار مدرسه ایستادیم و نیروها را تقسیم کردیم و محورهایشان را مشخص نمودیدم و گفتیم: هر کسی از محور خودش برود و نزدیک های محور، لای نی ها پنهان بشوند تا هر وقت از فرماندهی، با بی سیم رمز عملیات را گرفتیم و به آنها دادیم، آن موقع ، عملیات را شروع کنند.
بالاخره نیروها رفتند و ما ماندیم. ما هم بنا شد که بالای همان مدرسه برویم. چون ارتباط ما ، فقط بالای مدرسه برقرار می شد و اگر پایین می ماندیم ، ارتباط ما قطع می شد و نمی توانستیم از فرماندهی با بی سیم ، رمز عملیات را بگیریم . کنار مدرسه ایستادیم و گفتیم: نکند یک وقت عراقی ها داخل مدرسه باشند! در همین حین صدای یک قایق موتوری را شنیدیم. بعد که قایق موتوری رد شد ، متوجه شدیم که عراقی ها از فاصله چند متری ما ، دارند با هم صحبت می کنند! صدای بیسیم ها را کم کردیم و گوشی بیسیم را داخل گوشمان فشار دادیم ، که اگر یک وقت نیروهای خودی با ما تماس گرفتند، این ها صدایش را نشوند. بعد گفتیم: خدایا توکل بر تو. بعد دیدیم که عراقی ها رفتند بالای مدرسه و آنجا بود که متوجه شدیم ، خرابی موتور قایق دیشب، یکی از معجزاتی بوده که ما آنجا معطل شدیم ، چون اگر این اتفاق شب گذشته نمی افتاد و ما زودتر می رسیدیم و به بالای مدرسه می رفتیم ، عراقی ها هم که آن بالا رفتند، آن موقع بالا می آمدند و زودتر درگیری پیش می آمد و عملیات به این بزرگی و گستردگی که از چند محور بود، لو می رفت که الحمدلله اینطور نشد. چون فاصله ما که لابه‌لای نی ها ایستاده بودیم تا مدرسه7ـ6 متر بیشتر نبود، نمی توانستیم کوچکترین حرکتی بکنیم. چون اگر کوچکترین حرکتی می کردیم، عراقی ها که بالای مدرسه بودند ، متوجه ما می شدند. آنها به صورت عادی با هم صحبت می کردند و ما کاملاً صدایشان را می شنیدیم. گفتیم: خدایا، خودت کمک کن ، که یک دفعه دیدم باد آمد و نی ها را تکان داد واقعاً همه اینها امداد غیبی بود. گفتیم: حالا چگونه ارتباط برقرار کنیم؟ از بی سیم برادرهایی که جلو رفته بودند، با ما تماس گرفتند! گفتیم: حالا چه طوری جوابشان را بدهیم ، که عراقی ها متوجه نشوند. من با بی سیم داخل قایق دراز کشیدم و به برادرها گفتم: اورکت، پتو و هر چه هست را روی من بیندازید تا جواب بی سیم را بدهم ، که عراقی ها صدایم را نشنوند. آنها این کار را کردند و من با اینکه زیر پتو و اورکت بودم ، باز هم صدایم را آهسته کردم ، که الحمدلله هرطوری بود ، با برادر ها تماس برقرار کردیم . (هرچند چون از ارتفاع پایین تر بودیم ، تماس خیلی ضعیف برقرار شد). هوا که یک مقداری تاریک شد، بی سیم را به برادر توانچه دادم و گفتم: این بی سیم را روی دستت نگه دار تا رمز عملیات را بشنویم و چون هوا تاریک است ، عراقی ها دیگر ما را نمی بینند. ایشان هم بی سیم را بالا گرفت و هرطوری که بود با نیروهای خودی ارتباط برقرار کردیم و رمز عملیات را گرفتیم و به برادرها دادیم، که عملیات را شروع کردند. ما نیز از تاریکی هوا استفاده کردیم و مقداری عقب آمدیم و فاصله مان را از مدرسه (چون نیروهای عراقی در آن مستقر شده بودند)، زیادتر نمودیم تا بتوانیم به راحتی به وسیله بی سیم ، با نیروی خودی صحبت کنیم، ولی راهمان را گم کردیم. صدای قایق موتوری های خودی را شنیدیم، ولی آنها هم راهشان را گم کرده بودند. آنها اسم ما را صدا زدند و ما هم جوابشان را دادیم؛ آنها گفتند: شما کجا هستید ، که با فشنگ رسام به هم علامت دادیم و همدیگر را پیدا کردیم و نیروهایی را برای کمک به موقعیت ، نیروهای ویژه عملیات، فرستادیم. در فرصتی که نیروهایمان رفتند ، ما آمدیم که داخل نی ها به طرف بقیه نیروها برگردیم، که باز متوجه شدیم که راهمان را گم کرده ایم. گفتیم: خب چطوری راه را پیدا کنیم؟ همان طوری حدسی می رفتیم، که یک دفعه متوجه شدیم کنار مدرسه ایم و نی ندارد! از بالای مدرسه عراقی ها داشتند به این طرف و آن طرف می دویدند و سنگر می گرفتند، چون ما را دیده بودند و می خواستند به طرف ما شلیک کنند. هرچه به قایقران هایمان می گفتیم: به راست بروید، (چون عرب بودند متوجه نمی شدند) و همین طور داشتند به سمت عراقی ها می رفتند. یک دفعه به برادر توانچه که عربی می دانست، گفتیم: شما به قایق ران ها بگوئید که به سمت راست بروند. خلاصه بعد از اینکه قایق رانها متوجه شدند و به سمت راست تغییر مسیر دادند ، ما هم پارو را برداشتیم و بدون سرو صدا، شروع به پارو زدن کردیم و آیه و جعلنا را خواندیم ، که الحمدلله یک تیر هم به سمت ما شلیک نشد! یعنی همین آیه و جعلنا را که خواندیم ، واقعاً مثل اینکه یک پرده ای جلوی چشمشان را گرفت و با اینکه ما از جلوی دشمن رد شدیم ، آن ها ما را ندیدند! به نیروها که رسیدیم ، دیدم که آن ها بر دشمن فائق آمده اند، ولی ارتباط با پشت خط برقرار نبود ، که مطمئن بشویم که برادرها مدرسه را پاکسازی کرده اند یا نه. برادر احمد گفت: برویم بالای مدرسه ، ببینیم آن جا پاکسازی شده یا نه. گفتم: فکر نکنم آنجا پاکسازی شده باشد. ایشان گفت: چرا حتماً پاکسازی شده چون برادرها آنجا درگیر بودند. من به ایشان گفتم: اگر صبح برویم بهتر است ، ولی ایشان گفت: نه، الان باید برویم و ارتباطمان را با نیروهای خودی از آن جا به وسیله بیسیم برقرار نمائیم.
قایقران هم که متوجه شده بود، گفت: صباح، صباح یعنی صبح بروید. من دوباره به برادر احمد گفتم: صبح برویم، احتمال دارد که الان عراقی ها آنجا باشند ، ولی برادر احمد اصرار داشت و می گفت: نه، الان برویم. بالاخره هم من واحمد جلوتر از همه به بالای مدرسه رفتیم و من آنتن بی سیم را دادم بالا و خود بی سیم را یک مقداری بالا گرفتم ، که ارتباط خوب برقرار بشود. گوشی را برداشتم و با فرماندهی تیپ ارتباط برقرار نمودم و گوشی را به برادر احمد دادم. ایشان در حالی که با بی سیم داشت به فرماندهی گزارش می داد ، که الان ما بالای مدرسه مستقر هستیم ، حاج آقای تسویجی که مسلح به کلاشینکف بود، از جلوی ما رفت بالا و به محض این که به نیم متری دو عراقی که آنجا مخفی شده بودند، رسید ، یکی از عراقی ها با کلاشینکف سینه حاج آقا را به رگبار بست و ایشان به شهادت رسید. بعد هم رگبار به طرف ما گرفتند و چون اسلحه نداشتیم ، سریع از بالای مدرسه توی قایق پریدیم و اسلحه را برداشتیم و از بالای نردبانی که کنار مدرسه بود ، به سمت عراقی ها تیراندازی کردیم، که یکی از آنها زخمی شد. بعد دوباره داخل قایق پریدیم و بدون اینکه موتورش را روشن کنیم، سریع پارو زنان از مدرسه فاصله گرفتیم و باز داخل نی ها رفتیم و از آنجا دوباره پیش نیروها رفتیم و به یک دسته از آن ها گفتیم: شما بروید مدرسه را پاکسازی کنید. در حالی که برادرها می خواستند برای پاکسازی بروند، آن دو عراقی از آنجا فرار کرده بودند. بعد حدود ساعت4 صبح بود ، که کنار دژ رفتیم و از قایق پیاده شدیم ، که نماز بخوانیم. برادرها هنوز با نیروهای دشمن درگیری داشتند . بعد دیدیم که ماشین ها و مهمات و جنازه های دشمن آتش گرفته بود. در بین جنازه ها ، یک جوان عراقی را دیدم که به شدت مجروح شده بود و داشت تکان می خورد. به برادرها گفتم ، که او را بردارند و معالجه کنند و با قایق به عقب ببرند. بعد که روی سیل بند رفتیم ، دیدیم که بی سیم های خیلی پیشرفته ای از عراقی ها، آنجا جامانده است. آنها جمع آوری کرده و به عقب فرستادیم. بعد هم از روی همین دژ با برادر احمد و برادر توانچه به سمت نیروها رفتیم جلو، که ببینیم آنها چه کار کرده اند. حدود 7ـ6 کیلومتر که راه رفتیم ، به یک سه راهی رسیدیم و دیدیم یک عراقی با یک جثه چاق ، لنگ لنگان دارد به طرف ما می آید. مشخص بود که آدم بدبختی است وقتی جلو آمد ، با دستش در حالی که انگشتانش را تکان می داد ، به ما فهماند که 5 تا بچه دارد چون می گفت: خَمس،خَمس. او با حالت التماس به ما می گفت: که مرا نکشید من 5 تا بچه دارم. برادر توچه ای که عربی بلد بود، به او گفت: ما مسلمانیم . خلاصه یک برخورد جالبی با آن اسیر عراقی کرد و ما به اسیر عراقی گفتیم، که برود و عراقی های دیگر را که داخل سنگرهای آن اطرف هستند را بیاورد. بعد هم ما به برادرها گفتیم، که وقتی این اسرا آمدند ، آن ها را به پشت خط منتقل نمایند. بعد هم خودمان به جلوی خط رفتیم و بچه ها را پشت دژی که حدود 2کیلومتر با جاده دجله فاصله داشت، مستقر کردیم . با بی سیم با برادرها ارتباط برقرار کنیم و حدود یکی دو ساعتی که گذشت ، دیدیم که دشمن با هلیکوپتر ، نیرو آورد و پاتک کرد. پاتکش نیرویی بود و نیروی زرهی نداشت. دیدیم حدود سی نفر نیروی عراقی بودند، که یک عده از آنها هم به سمت راست ستون، داشتند می رفتند که بعد مستقیم به ما حمله کنند و توی منطقه یک جا جمع شده بودند. گفتیم: دو سه نفر آر پی جی زن می خواهیم ، که بروند روی سر نیروهای عراقی. تا در خواست نیرو کردیم ، همه برادرها اعلام آمادگی کردند! اصلاً برادرها هیچ ترس و واهمه ای به خود راه ندادند. یکی از برادرها آر پی جی را برداشت و گفت: من می روم و بدون اینکه نگاه کند و ببیند کس دیگری می رود یا نه، دوید و رفت! یک برادر دیگر آر پی جی زن هم پشت سر ایشان رفت و یک برادر تیربارچی هم پشت سر آنها رفت! ما دیدیم آن سه نفر پشت سر خاکریز عراقی ها رفتند و آن برادری که اول آر پی جی گرفت و رفت، همین که می خواست به طرف دشمن شلیک کند، آر پی جی اش عمل نکرد ، که برادر دیگر که همراهش بود، آر پی جی اش را گرفت و هدف گرفت و درست وسط عراقی ها زد. تا چند نفر از دشمن زخمی شدند ، برادرها با تیربار شروع به شلیک کردن به سمت آنها نمودند، که چند نفر از دشمن زخمی شدند و چند تایی هم فرار کردند و برای آن عده از عراقی ها که با ستون داشتند به طرف ما می آمدند ، که به ما حمله کنند، پشت همان خاکریز و پشت همان دژ ، برادرها را چیدیم و گفتیم : تا عراقی ها آمدند جلو، به طرف آنها شلیک کنند. وقتی دشمن به آنها رسید و بچه ها شروع کردند به طرف آنها شلیک کنند، فشار روی دشمن به قدری از عقب زیاد بود ، که مجبور شدند به طرف جلو بیایند. بالاخره هم دشمن شکست مفتضحانه ای خوردند و فرار کردند. بعد که نیروها از طرف جزیره مجنون حمله کرده بودند ، ما باید می رفتیم و این قسمت را می گرفتیم و کلاً برنامه این بود که ما با قایق برویم و چند روزی در آنجا ، سر عراقی ها را گرم کنیم ، تا موقعیت جزیره محکم شود . بعد از چند روزی که ما آنجا بودیم، گفتیم: برویم یک استراحتی بکنیم و ببینیم چه می شود. وقتی به جای قبلی برگشتیم و مقداری استراحت کردیم ، برادرهایی که آنجا بودند، آمدند پیش ما و از ما قدردانی کردند.
این عملیات، عملیات پیروزمندی بود و من این پیروزی را به امام و امت شهید پرور تبریک می گویم.

دوشنبه هشتم 6 1389 3:53 بعد از ظهر

فرمانده‌گردان‌ مهندسی رزمی تیپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

خاطرات
محمد علی میری:    
در شلمچه شهید مهدی نوری را دیدم. پس از احوال پرسی و گفتگو به ایشان گفتم: می خواهم برای شما مرخصی بگیرم و چند روزی به گناباد بروی. گفت: چرا؟ دلم برای پسرم روح ا... زیاد تنگ شده امّا فکر نمی کنم مرخصی بدهند. گفتم: چرا؟ گفت: نیرو نیست. گفتم: چطور نیرو نیست؟ این همه. گفت: نه نیروی کار آمد واقعی زیاد نیست. پس از گذشت 48 ساعت از این موضوع شهید شد.


آثارباقی مانده از شهید
یک شب در شلمچه سپاه از ما خاکریز خواست و ما پس از توجیه بولدوزرها وسایر وسایل را بردیم در حالیکه بدون نیروهای تأمین بودیم در این هنگام دیدیم که در میان عراقی ها هستیم. آنها هم گمان نمی کردند که ما ایرانی باشیم چون بدون هیچ دلهره ای مشغول کارخودمون بودیم لذا توجهی به ما نمی کردند .من برگشتم و به برادران سپاه گفتم بابا اینها عراقی هستند, اشتباه شده است ,برادر سپاهی گفت: آقامهدی اینجا شلمچه است و جنگ وخاکریز, برو کارت را بکن که رزمندگان باید در صبحگاه فردا پشت خاکریز مستقر شوند. چند نفر نیروی تأمین گرفتیم و به موضع تعیین شده آمدیم .همان شب عراقی ها در حال تغییرموضع بودند. هشتاد نفر که همه آنها توسط نیروهای ما اسیر شدند و حتی یک ماشین جیپ آمد که یک افسر عراقی و راننده اش بود, افسر را کشتیم و کلت افسر عراقی را من به کمر بستم.

دوشنبه هشتم 6 1389 3:51 بعد از ظهر

فرمانده‌ گردان سلمان فارسی(ره)لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


خاطرات
علی اکبر تناکی:
نیاز هست که از رشادتهای کریم نوری صحبت کنیم. اگر چه فرمانده کمین ما ، برادر دیگری بود، اما در اصل، ایشان فرماندهی را بر عهده داشت . چون ایشان تجارب نظامی زیادی داشت و از آن رزمنده هایی بود که با شهید چمران زیاد ارتباط داشتند . ایشان ، در این فاصله یک سالی که از جنگ گذشته بود، یکی دو دفعه مجروح شده بودند و چندین ترکش مشخص بود، که در بدنشان هست و کارهای شناسایی را ایشان هدایت می کرد . هر شب ما برنامه شناسایی داشتیم، می رفتیم و بداخل نیروهای عراقی نفوذ می کردیم و حتی یک سری غنایمی جمع کردیم و می آوردیم و حتی توانستیم داخل یکی از تانکهایشان بشویم و برویم یک سری از دوربینها و سلاحهایی که داخل تانکها بود را (در حدی که توانستیم) ، بیاوردم پشت جبهه و کلا هدایت ما ، با این برادر بود.

علی اکبر تناکی:
با اینکه خیلی با نیروی عراقی فاصله داشتیم ، اما دید داشتند . چراغ ها را خاموش کردیم ، هر کار کردیم دیدیم نمی شود که رانندگی کنیم . شهید نوری پیاده شد و یک چفیه سفید به کمرش بست و گفت: سفیدی را می بینید ، پشت سرم بیائید . حدود چهار کیلو متر را با ماشین رفتیم و ایشان همچنان پیاده راه می رفت و ماشین ها به صورت ستون پشت سر ایشان می رفتند، تا اینکه به منطقه مورد نظر رسیدیم.

خداداد علی زاده:
شب اولی که در عملیات شرکت داشتم، بعد از توجیهات لازم به وسیله سردار شهید شمس آبادی ( فرمانده گردان جوادالائمه (ع) ) ، تدارک آمادگی لازم را صبح زود، جهت بازدید از محل عملیات با برادر شهیدمان، نوری و چندین تن از برادران دیگر تیم، ترتیب دیده و به محل رفتیم و از نزدیک منطقه را مشاهده کردیم و از نظرات ،رابط عملیات سپاه، که از لشکر قمر بنی هاشم و از برادران اصفحانی بود، استفاده کرده و به مقر برگشتیم و به اتفاق شهید عزیز نوری ، مسائل و کارهای لازم را به گوش فرمانده عزیزمان رساندیم و سپس برای آمادگی های بعدی و خداحافظی با دیگر برادران گردان مان ( سلمان 2 ) برگشتم و به اتفاق شهید نوری ، به محل گردان موسی بن جعفر (ع ) رفتیم. در بر گشتن ، در حالی که پیاده به سمت گردان سلمان 2 می آمدیم، ناگهان برادر نوری گفت : می دانید برادر علیزاده ، همین زمین که اکنون ما با خیال آسوده روی آن قدم می زنیم، خدا می داند که در موقع آزاد سازی خرمشهر ، برای هر وجب آن یک شهید عزیزی داده ایم. پس از صحبتهای زیادی در رابطه با سیر تکمیلی انقلاب، فرمود : خداوند در صحنه امتحان امّت ایران( در صحنه اجتماع) ، سه سرند قرار داده است. اولین سرند، در مکان شهر ها و روستاها و برای همه است که چه کسی به جبهه می آید و یا چه کسی به جبهه کمک می کند. پس از آن ، سرند حرم در همین مکان استقرار گردانها و لشکرها می باشد و برای کسانی که به اینجا می آیند که با چه نیت و خلوصی خود را برای انجام عملیات و کارهای لازم آماده کرده و عمل می کنند . و سرند سوم، در محل خط مقدم و روی خاکریز اول در مقابل دشمن است ، که هر کس از آن سرند عبور کند ، امتحان خوب و اصلی را داده است ، که می بینیم خود او، امتحان را به خوبی پس داد و به دیدار معبودش شتافت.

فولادی:
با اینکه یک نیروی ساختمانی در گناباد بود، اما مثل یک آچار فرانسه در مواقع اضطراری ، در هنگامی که به مشکلات برمی خوردیم، فعالیت می کرد. گاهی پشت لودر بود ، گاهی پشت بولدوزر بود، راننده پایه یک، لوله کش بنایی هم بود، کار برقی هم می کرد. خلاصه کارهای پشت خط و خط را انجام می داد .

 

دوشنبه هشتم 6 1389 3:50 بعد از ظهر

قائم مقام فرمانده گردان یدالله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

خاطرات
محمد غلامی راد:
این خاطره مربوط به آخرین روزهای زندگی برادر شهید محمد علی نیکنامی می باشد که برای کسی نقل نکرده بود . او می گفت: عملیات بدر شروع شده بود . قبل از عملیات خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم یک رودخانه پر از خون جریان دارد . برای یکی از بچه ها که تعریف کردم ، گفت: خدا به خیر کند . این عملیات شهید زیادی خواهد گرفت.


سید سعید هدایت زاده صفوی:
این خاطره به آخرین روزهای زندگی برادر شهید محمد علی نیکنامی بر می گردد که برای کسی نقل نکرده بود .او می گفت عملیات بدر شروع شده بود قبل از عملیات خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم یک رودخانه پر از خون جریان دارد . برای یکی از بچه ها که تعریف کردم ، گفت : خدا بخیر کند این عملیات شهید زیادی خواهد گرفت .


بعد از جریان شهادت محمد علی من به مشهد آمدم از طرف واحد اطلاعات عملیات مرخصی گرفتم و اولین کاری که به محض رسیدن به مشهد انجام دادم به منزل شهید نیکنامی رفتم پدر و مادر ایشان را زیارت کردم و عکسهایی را که از شهید داشتم به آنها دادم حتی عکسهایی را که روز قبل از شهادت از محمد علی گرفته بودم بزرگ کردم و قاب گرفتم آنها را هم تحویل پدر و مادرش دادم توی صحبتهایی که با پدرش داشتم متوجه شدم که محمد یک چشمش مصنوعی بوده است در جبهه از بچه ها یک چیزهایی شنیده بودم ولی برایم به طور واضح مشخص نبود ولی آن روز دیگر از این قضیه صد در صد مطمئن شده بودم و من که همسنگری محمد بودم از این جریان اطلاعی نداشتم و برایم جالب بود که محمد هم اصلاً به روی خودش نیاورده بود.
روزی در راهپیمایی از چهارراه خواجه ربیع به طرف فلکه آب در حرکت بودیم. برادرم و یکی از بچه های محل نیز ما را همراهی می کرد برادرم یک باره گفت: بچه ها بیائید کتابخانه ای راه اندازی کنیم گفتیم: کتابهایش از کجا تهّیه شود و صحبت بر سر فراهم کردن کتاب بود. خلاصه به منزل آمدیم و همان روز پنج کتاب تهیه شد. یک مغازه هم چسبیده به منزل داشتیم، قرار شد در همان جا کتابخانه را دایر کنیم. با تمام کمبودها بالاخره کتابخانه راه اندازی شد. یادم است سال 63 که برادرم به اسارت در آمد، با کمک جهاد و سازمان تبلیغات تعداد کتابها به هزار جلد رسیده بود. محمد هم زیاد به کتابخانه می آمد و در آن جا فعالیت بسیاری داشت. تا تلاش محمد کم کم کتابخانه به انجمن اسلامی شهید هاشمی نژاد تبدیل شد و یکی از متولّیان اصلی این انجمن شهید نیکنامی بود. بعد از اسارت برادرم به خاطر یک سری مسایل انجمن به حالت تعطیل در آمد ولی با به روی کار آمدن محمد در پایگاه به خاطر اهمیت زیادی که محمد به امور فرهنگی می داد دوباره انجمن را راه اندازی کرد و حتی یک مدتی هم که مسئول عملیات پایگاه شده بود ولی باز هم آن حالت فرهنگی خودش را حفظ کرده بود. مخصوصاً به برادران بسیجی تأکید داشت برای مردم مشکلات پیش نیاورید.

یکی از همرزمهای محمد علی نحوه ی شهادت ایشان را این گونه نقل میکرد صبح زود نزد فرمانده رفتم. به او گفتم: آقای نیکنامی دیشب خواب دیده است که امام حسین(ع) او را به یک مهمانی دعوت کرده، احتمال این که به شهادت برسد زیاد است. بهتر است امروز که برای شناسایی می رویم او را همراه خود نبریم. پیش ایشان رفتیم و خواستیم که امروز برای شناسایی همراه ما نیاید، اما هر چه اصرار کردیم قبول نکرد. به اتفاق ایشان و فرمانده نزد روحانی قرارگاه رفتیم تا در این مورد با ایشان مشورت کنیم. آقای نیکنامی روحانی گفت: حاج آقا اگر قرار باشد من شهید بشوم کسی نمی تواند مانع شود. حال هر کجا که باشم یا در قرارگاه یا در منطقه در حال شناسایی. حاج آقا گفت: حق با ایشان است دیگر نیازی به مشورت با من نیست، هر چه خدا بخواهد همان می شود. خلاصه به اتفاق ایشان و چند نفر دیگر برای شناسایی رفتیم. مأموریت با موفقیت صورت گرفت. در حال برگشتن به سمت قرارگاه بودیم که دکّه ی دژبانی را دیدم می خواستم بگویم بالاخره به سلامتی برگشتیم و خواب شما تعبیر نشد، که یک دفعه خمپاره ای در کنار ماشین به زمین خورد. آقای نیکنامی سرش را روی داشبرد ماشین گذاشت. ابتدا فکر کردم او برای در امان ماندن از اصابت ترکش سرش را روی داشبرد گذاشته است. اما کمی که دقت کردم دیدم ترکشی به او اصابت کرده و به شهادت رسیده است.

برادرشهید:
پدرم خاطره ای را در مورد دوران شیر خوارگی محمد علی این گونه برایم نقل کرد: من به خاطر بیماری که داشتم در بیمارستان بستری بودم. مادرت نیز بیشتر وقتش را در بیمارستان پیش من بود و کمتر می توانست به خانه بیاید و از شما سر بزند. به همین دلیل یک خانم تقریباً پنج ساله که گاهی اوقات برای کمک مادرت در کارهای خانه به منزل ما می آمد در طی این مدت از شما مواظبت می کرد. یک روز در طول مدتی که مادرت در خانه نبوده محمد علی گرسنه می شود و بی تابی می کند. آن خانم برای اینکه او را ساکت کند و به نحوی گولش بزند. پستان خود را در دهان محمد علی می گذارد. به قدرت خدا از سینه ی آن زن پنجاه ساله که مردی هم نداشته. شیر جاری می شود حد علی می نوشد و ساکت می شود.

مادرشهید:
یک روز به محمد علی گفتم: همیشه رزمندگان را در تلوزیون نشان می دهند. اما چرا هیچ وقت من شما را در تلویزیون ندیده ام. ایشان گفت: به جبهه می روم تا کس دیگری من را ببیند (خدا). حتی چند بار هم وقتی از صدا و سیما منطقه آمده اند می خواستند با من مصاحبه کنند من قبول نکردم. گفتم: من برای چیز دیگری اینجا آمده ام.

خواهرشهید:
یک شب خواب دیدم در خیاط منزل در حال صحبت کردن با محمد علی هستم به او گفتم: معلوم هست تو کجایی، مادر خیلی بی تابی میکند؟ ایشان گفت: بگو نگران نباشد، جای من خیلی خوب است که یک دفعه از خواب بیدار شدم. بعد از چند روز دوباره او را در حالی که کتاب قطوری در دست داشت خواب دیدم کمی با هم صحبت کردیم، با عجله داشت می خواست برود به او گفتم: چرا اینقدر زود می خواهی بروی حداقل یکسری به مادر بزن خیلی دلش برایت تنگ شده است؟ گفت: هنوز معلمم اجازه این کار را نداده انشا الله به وقتش به دست بوسی مادر هم می روم. خلاصه من این خوابهایی که دیده بودم برای مادرم و دیگر خواهرانم تعریف کردم. مادرم خیلی ناراحت شد و شروع به اشک ریختن کرد. او از طریق خوابهایی که ما می دیدیم پیامهای خود را به مادرم می رساند.

وقتی لباسهای محمد علی را بعد از چهل روز به ما تحویل دادند هنوز لخته های خون روی لباسش بود. معمولاً وقتی خون مدتی بماند بوی بدی می گیرد اما لباسهای او بوی عطر می داد. من برای تبرک مقداری از پاچه ی شلوارش را بریدم تکه تکه کردم و بین خواهرانم تقسیم کردم. مدتی از این ماجرا گذشت که یک شب خواب دیدم و ماجرای بریدن قسمتی از پارچه ی شلوارش را تعریف کردم. او به من خندید و گفت: برای چه این کار را کردی؟ من گفتم: می خواهم وقتی از این دنیا رفتم آن پارچه را روی جنازه ام بگذارم تا تو بتوانی من را بشناسی و شفاعتم بکنی. محمد علی گفت: پس اگر به آن دنیا آمدی، می توانی به راحتی مرا پیدا کنی چون پاچه شلوارم نصف است. من خندیدم و یک دفعه از خواب بیدار شدم. با خود گفتم: دیگر شکی ندارم که شهدا زنده هستند.

وقتی جنازه ی علی را برای طواف به دور ضریح امام رضا(ع) بردیم خداّم متوجه شدند که از تابوت خون می چکد. به همین خاطر گفتند: جنازه را در کنار ضریح روی زمین بگذارید تا پلاستیکی بیاوریم و دور تابوت بپیچیم. چون امکان دارد خون در بین راه روی زمین بریزد و همه جا را نجس کند. تقریباً نیم ساعتی طول کشید تا پلاستیک آوردند. اما موقعی که می خواستند پلاستیک دور تابوت بپیچند دیگر اثری از خون نبود. خلاصه چند روزی از خاک سپاری محمد علی گذشت که وصیت نامه اش را پیدا کردیم، او وصیت کرده بود وقتی جنازه اش را برای طواف به حرم امام رضا (ع) بردیم. چند دقیقه ای تابوتش را در کنار ضریح بگذاریم. به لطف و قدرت خدا همانطور شد که وصیت کرده بود.

محمد علی به دلیل مجروحیت در تهران بستری شده بود. وقتی ما از وضعیت او مطلع شدیم، به اتفاق پدرم بلافاصله به تهران رفتیم. در بیمارستان به دلیل کمبود جا او را روی یک بران کارد گذاشته بودند. محمد علی سمت راست بدنش پر از ترکش بود. محل اصابت ترکشها خونریزی خفیفی داشت، کسی نبود به وضعیت او رسیدگی کند. به هر ترتیبی بود برای او در یک اتاق جا باز کردیم. همان روز او را عمل کردند و در طی این عمل مجبور شدند یکی از چشمانش را تخلیه کنند. بعد از چند روز، دیگر خیالمان از طرف محمد علی راحت شد. نگران این بودیم چطور به مادرم اطلاع بدهیم. چون برادر دیگرم به خاطر تومُر مغزی بستری بود. و این خبر باعث می شد مادرم روحیه اش را از دست بدهد. خلاصه برادرم حسین به مشهد رفت و موضوع را به او گفت. مادرم بلافاصله خودش را به تهران رساند. جلوی درب بیمارستان دژبان اجازه ی ورود نمی داد. مادرم گفت: پسرم اینجاست، نمی دانم مجروح شده یا شهید؟ تو را به خدا اجازه بدهید او با ببینم. هر چه اصرار کرد فایده ای نداشت. مادرم ناراحت شد دژبان را هل داد و به داخل بیمارستان رفت. ما نیز به دنبال او راه افتادیم. مادرم همین طور گریه و سرو صدا می کرد. وقتی وارد اتاق محمد علی شد، او سریع از روی تخت بلند شد و شروع به تکان دادن دست و پایش کرد و گفت: مادر جان گریه نکن ببین من سالم هستم. فقط یک چشمم را در راه امام حسین(ع) از دست داده ام. در این بیمارستان افرادی هستند که دست و پایشان را فدای امام حسین(ع) کرده اند. یک چشم که چیزی نیست. شروع به صحبت با مادرم کرد موضوع مریضی برادرم را پیش کشید و مادرم را از آن حال بیرون آورد. بعد از مدتی محمد علی را از بیمارستان مرخص کردند و به مشهد آمد.

مادرشهید:
شب قبل از شهادت محمد علی خواب دیدم ایشان به اتفاق همسرم (هاشم آقا) با لباسهای خاکی که بر تن داشتند به منزل آمدند. بعد از سلام و احوال پرسی گفتم: معلوم هست شما کجائید؟ حداقل یک تماس می گرفتید، الان مدت زیادی است از شما خبر ندارم؟ محمد علی گفت: نمی توانستیم تماس بگیریم: الان می خواهیم به حرم برویم. ناراحت شدم و گفتم: هنوز از راه نرسیده اید می خواهید به حرم بروید؟ بهتر نیست دوش بگیرید و کمی استراحت کنید؟ بعد بروید. رو به هاشم ‌آقا کرد و گفت: من می خواهم بروم شما با من می آیی؟ من دست شوهرم را گرفتم و گفتم: او با تو نمی آید می خواهد استراحت کند. محمد علی گفت: پس من به تنهایی می روم. خداحافظی کرد و رفت. چند روزی از این خوابی که دیده بودم گذشت که خبر شهادت عمو علی را برای ما آوردند.

خواهرشهید:
مادرم خاطره ای را در مورد محمد علی اینگونه نقل کرد: موقعی که محمد علی به دلیل انفجار مین، قسمت راست بدنش به طور کامل مجروح شده بود. او را به بیمارستانی در تهران منتقل کرده بودند. من بلافاصله پس از اینکه مطلع شدم او در بستری است خودم را به تهران رساندم. به بیمارستان که رفتم وقتم وارد اتاق شدم و چشمم به محمد علی افتاد او همچون یک میّت ریگ از رخسارش پریده بود. قسمت راست بدنش را به طور کامل باند پیچی کرده بودند. اما به محض اینکه او من را دید، از دوی تخت بلند شد و ایستاد و گفت: مادر جان نگاه کن من حالم خوب است، مشکلی ندارم. دست و پایم سالم است. نگران نباش. در همین حین یک دفعه از حال رفت و روی زمین افتاد. به کمک پرستار او را بلند کردیم و دوی تخت گذاشتیم. به او گفتم: چرا از روی تخت بلند شدی، رنگ از رخسارت پریده است، می گویی نگران نباش. محمد علی گفت: ایستادم تا شما ببینی. حالم خوب است چون به تازگی یکی از برادرهایم فوت کرده بود و مادرم آن موقع روحیه مناسبی نداشت و از ناراحتی قلبی رنج می برد. محمد علی با این کار خود می خواسته مادرم را از نگرانی بیرون آورد.

محمد علی خوابی را که دیده بود این گونه برایم نقل می کرد: خواب دیدم شهید شدم بعد از این که مرا دفن کردند وارد اتاق بزرگی شدم که در و دیوار آن آینه کاری بود. دائماً صدایی به گوشم می رسید که تو شهید شده ای این مکان متعلق به شماست. چند دقیقه ای در آنجا بودم و بعد به سمت خانه راه افتادم به نزدیک خانه که رسیدم آقای خندان را دیدم که جلوی در ایستادن است به او گفتم: چرا اینجا ایستاده ای؟ گفت: برایت مراسم عزاداری گرفته ایم: مگر تو شهید نشده ای؟ گفتم: چرا اما اجازه گرفته و آمده ام ببینم اینجا چه خبر است الان هم به شما می گویم به پدر و مادرم بگو برای مراسم عزاداری من خیلی خود را زحمت ندهند. خرج اضافه نکنند. آقای خیاط گفت: بیا برو ببین داخل چه خبر است. داخل حیات که شدم دیدم چهار پنج دیگ غذا برای مراسم تهیه دیده اند پدرم در کنار دیگها ایستاده و گریه می کند با دیدن این صحنه فریاد کشیدم چرا این همه غذا پخته اید پدر جان گریه نکن من زنده ام و از خواب بیدار شدم.

یکی از دوستان محمد علی خوابی را که ایشان قبل از شهادت دیده بود و برای دوستانش تعریف کرده بود چنین نقل می کرد: نیمه های شب محمد علی از خواب بیدار شد. از او پرسیدم چه خبر شده است؟ گفت: خواب دیدم آقایی سبز پوش نزد من آمد و گفت: می دانی فردا مسافر هستی؟ جواب دادم نه. آن فرد گفت: شما فردا مسافری و میهمان ما هستی. صبح که قرار بود آقای نیکنامی برای شناسایی برود، مسوول مربوط چون از جریان خوبی که نیکنامی دیده بود اطلاع داشت اجازه رفتن به ایشان نمی داد. خلاصه نیکنامی با اصرار زیاد و ریختن اشک توانست مسوولش را راضی کند اما قرار شد این بار با ماشین برود. او به شناسایی رفت و پس از برگشتن خمپاره ای به کنار ماشین فرود آمد و بر اثر ترکش به قلب نیکنامی به فیض شهادت رسید.

محمد علی خاطره ای را اینگونه نقل کرد: یک روز من و چند نفر از دوستانم تعداد زیادی عراقی را به اسارت گرفتیم. هر کدام از آنها دو برابر ما هیکل داشتند. در طی مسیر دائماً نگران این بودیم که آنها به ما حمله ور نشوند چون ما دو قبضه اسلحه بیشتر به همراه نداشتیم. خلاصه به هر ترتیبی بود آنها را به اردوگاه بردیم. موقعی که می خواستیم آنها را تحویل بدهیم، یکی از اُسرا گفت: منظورت چیست؟ به جز ما چند نفر شخص دیگری نبود. آن عراقی گفت: منظورم آن آقایی است که سوار بر اسب سفیدی پشت سر مواظب ما بود. وقتی آن عراقی این حرف را زد اشک از چشمانمان جاری شد. ما به خاطر به اسارت در آوردن آن عراقی ها به خودمان مغرور شده بودیم. این اتفاقی که افتاد یک معجزه بود.

بار آخری که محمد علی می خواست به جبهه برود. مادرم چون برادرم به تازگی فوت کرده بود. به محمد علی گفت: دیگر نمی خواهد به جبهه بروی. کمی هم به فکر ما باش، از نظر روحی به تو نیاز داریم. ایشان گفت: مادر جان قول می دهم این دفعه ی آخری باشد که به جبهه میروم، وقتی برگشتم برای همیشه پیش تو می مانم. اینقدر با مادرم صحبت کرد تا راضی شد. محمد علی برای آخرین بار به جبهه رفت و شهید شد. و از آن به بعد همانطور که به مادرم قول داده بود دیگر به جبهه نرفت و برای همیشه پیش مادرم ماند.

وقتی جنازه ی محمد علی را به مشهد آوردند، به اتفاق اقوام برای خواندن زیارت عاشورا به معراج شهدا رفتیم. همگی در اطراف جنازه حلقه زدیم و شروع به خواندن زیارت عاشورا کردیم. بعد از اتمام زیارت نامه، یکی از اقوام که در بیمارستان کار می کرد، پارچه ی روی جنازه را کنار زد، دستش را روی پوست صورت محمد علی فشار داد. وقتی دستش را برداشت، محلی را که با دست روی صورت محمد علی فشار داده بود قرمز شد. او گفت: من جنازه های زیادی دیده ام، تعجب می کنم! با اینکه چند روز است که برادرتان به شهادت رسیده اما بدنش هنوز مثل یک انسان زنده است. چون با فشار دست من بر روی صورتش، زیر پوستش خون جمع شد. آن فایلمان به شهدا اعتقاد نداشت. اما از آن به بعد تحت تاثیر قرار گرفت و ارادت خاصی نسبت به شهدا پیدا کرد.

یک روز من به اتفاق تعدادی از اقوام می خواستیم بر سر مزار محمد علی برویم. من مادر شوهر پیر و از کار افتاده ای داشتم. آن روز من به خاطر اینکه مادر شوهرم در خانه تنها بود، به سر مزار نرفتم. شب خواب محمد علی را دیدم که به من گفت: تو امروز با این کارت مرا سر بلند کردی. معمولاً وقتی خطایی از من سر می زند یا کار خوبی انجام می دهم به خوابم می آید.

شب قبل از اینکه محمد علی می خواست به جبهه برود به منزل ما آمد. بچه خیلی بی تابی می کرد. ایشان او را در آغوش گرفت. من در آشپزخانه مشغول درست کردن غذا بودم، یک دفعه محمد علی در حالی که بچه را بغل کرده بود به داخل آشپزخانه آمد. با ورود او نور خاصی در فضای آشپزخانه پخش شد. صورت او همچون ستاره می درخشید. به محمد علی گفتم: چرا نورانی شده ای؟ گفت: این نور شهادت است. من به زودی به آرزوی خود می رسم. از این حرف او ناراحت شدم و به او گفتم: این حرفها را نزن انشا الله سالم بر می گردی ما تازه میخواهیم دامادت کنیم. خلاصه روز بعد به جبهه رفت. دو هفته بیشتر از رفتنش نگذشته بود که خبر شهادتش را آوردند.

یکی از همرزمهای محمد علی شهادت ایشان را اینگونه نقل کرد‌: شب قبل از شهادتش آقای نیکنامی خواب امام حسین (ع) را دیده بود که به او گفته بود فردا خودت را برای سفر آماده کن. صبح همان روز خوابش را برای من تعریف کرد. به همین خاطر بزد فرمانده رفتم و به او گفتم: ایشان چنین خوابی را دیده است. بهتر است امروز او را همراه خود به خط نبریم، امکان دارد او به شهادت برسد. وقتی این موضوع را مطرح کردم، ایشان گفت: بهتر است برویم با روحانی قرارگاه مشورت کنیم. نزد ایشان رفتیم و ماجرا را برایش تعریف کردیم. روحانی گفت: اگر قرار باشد برای آقای نیکنامی اتفاقی بیفتد کسی نمی تواند مانع شود. خلاصه به اتفاق ایشان و چند نفر دیگر به خط رفتیم. موقع برگشتن در بین راه یک مجروح را سوار ماشین کردیم. به نزدیکی قرارگاه که رسیدیم، با خود گفتم: خدا را شکر تا الان که هیچ اتفاقی نیفتاده است در همین حین یک دفعه خمپاره ای در کنار ماشین به زمین خورد، وقتی به جلوی ماشین نگاه کردم، دیدم سر آقای نیکنامی روی شانه های مجروح افتاد. پیاده شدم به جلو رفتم هر چه ایشان را صدا زدم جواب نداد. به سرعت خودمان را به قرارگاه رساندیم. در آنجا پزشک او را از ناحیه چشم معاینه کرد اما متوجه نشد که یکی از چشمان آقای نیکنامی مصنوعی است به همین خاطر فکر کرد علایم حیات هنوز در وجودش هست. ایشان را بلافاصله به بیمارستان صحرایی انتقال دادیم. بعد از معاینه ی دوباره، پزشکان گفتند: ایشان در جبهه به شهادت رسیده است. اما چون یکی از چشمانش مصنوعی بوده پزشک قرارگاه فکر کرده او هنوز زنده است. به خاطر اینکه شهادت ایشان در بیمارستان مورد تائید پزشکان قرار گرفته بود. روی جواز دفن نوشته بودند نیاز به غسل و کفن دارد! موقع تشیع جنازه او را غسل و کفن کردیم. بعد از مدتی که وصیت نامه اش را پیدا کردیم او خواسته بود وقتی به شهادت رسید همچون یک فرد عادی غسلش بدهیم و کفن بر تنش کنیم. به لطف و قدرت خدا همانطور شد که وصیت کرده بود.

مدتی بود. به دلیل ناراحتی کلیه، نمی توانستم ایستاده نماز بخوانم. یک شب خواب دیدم در مهمانی بزرگی هستم. در آن مجلس یکی از اقوام ما که از نظر اعتقادات دینی و مذهبی ضعیف بود حضور داشت. در همین حین یک دفعه صدای اذان در فضا پخش شد. من برای خواندن نماز حاضر شدم. وضو گرفتم، در گوشه ای نشستم تا شروع به خواندن نماز کنم. یک دفعه محمد علی با یک دوربین فیلمبرداری وارد مجلس شد و شروع به گرفتن فیلم از من شد. گفت: چرا نشسته ای؟ من گفتم: مدتی است که ناراحتی کلیه دارم نمی توانم ایستاده نماز بخوانم. محمد علی گفت: من از تمام کارهایی که شما در این دنیا انجام می دهید فیلمبرداری می کنم. حالا بلند شو ایستاده نماز بخوان. آن فامیلمان که در مهمانی بود گفت: به حرفهای او گوش نکن، هر طور دلت می خواهر نماز بخوان. محمد علی گفت: این را به خاطر داشته باش، من از کارهایی که شما در این دنیا انجام می دهید فیلمبرداری میکنم. یک دفعه از خواب بیدار شدم. بعد از دیدن آن خواب تصمیم گرفتم، حتی اگر بمیرم ایستاده نماز بخوانم. از آن شب به بعد دیگر من نشسته نماز نمی خواندم.

آقای امیر نژاد را در مورد ایشان اینگونه نقل کرد: یک روز که به منزل آقای نیکنامی رفته بودم ایشان لباسهای خود را درآورد، نشانه ها و علایمی که روی بدنش بود به من نشان داد و گفت: امیر جان اگر من شهید شدم و بدنم سوخته بود و یا از طریق صورت نتوانستند من را شناسایی کنند: شما با این علایم و نشانه ها می توانی من را شناسایی کنی. این موضوع را فقط به تو گفتم: چون اگر به خانواده ام چیزی می گفتم ناراحت می شدند. این خاطره نشان دهنده ی این است که شهادت جز برنامه های زندگی ایشان بوده و هر لحظه آمادگی این را داشت که به دعوت حق لبیک گوید.

یکی از دوستانش می گفت:
آدم خوش رفتاری بود. هر کس حتی برای اولین بار هم که با او صحبت می کرد مجذوبش می شد. پدر پیری داشتم به اصطلاح دل خوشی از انقلاب نداشت و مخالف بود. یک روز من و پدرم به همراه شهید نیکنامی نشسته بودیم و درباره نظام صحبت می کردیم. محمد علی خیلی زیبا صحبت می کرد، به طوری که پدرم که مخالف بود به قدری شیفته او شده بود که حد نداشت. می گفت: اگر امام خمینی همچین شاگردهایی دارد، من هم می پسندم. من هم در خدمت نظام هستم. صحبت های محمد علی نیکنامی تاثیر خاصی بر دل این پیرمرد داشت.

دوشنبه هشتم 6 1389 3:49 بعد از ظهر

فرمانده محور عملیاتی لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)ا



خاطرات
علی صلاحی:
در کربلای 5، موج دوم بودیم. در شب اول عملیات ، سردار منصوری وآقای یعقوب نظری از طرح عملیات و جمع دیگری از دوستان ، همه مجروح شیمیایی شده بودند و هنوز ما وارد عمل نشده بودیم و آقا محراب هم شیمیایی شده بود. در واقع از مسئولین لشکر ، من با سردار ناصری تنها شده بودیم و عملیات هم شروع شده بود و ما وارد عمل شده بودیم و تنهایی هم خیلی سخت بود . در همان مرحله اول یا روز اول ، دوم که به کار مشغول شدیم ، پشت من ترکش خورد و مجروح شدم ، ولی با همان مجروحیت و عفونتی هم که پیدا کرده بودم ، به هر صورت ، کج دار مریض، عملیات را اداره می کردیم و در گوشه و کنار ، از پرسنلی، آقای همت آبادی و ستاد ، سردار ناصری و هم کمکهای عملیاتی، کمک می گرفتیم . یک روز درگیری در خط خیلی شدید شده بود و هر کس را که بعنوان مسئول محوری می فرستادیم در خط، شهید می شد. ما کاووسی را فرستادیم و بعد از نیم ساعت شهید شد و مانده بودم که چه کسی را بفرستم. فرمانده تخریب را فرستادم ، او شهید شد . یک دفعه در خرمشهر با ما تماس گرفتند ، که آقا یک کسی آمده به اهواز و می خواهد به آنجا بیاید و می گوید: من کشمیری هستم . من فهمیدم که او ، سید علی کشمیری هست . او خیلی در منطقه بود . این را هم می دانستم ، که تازه ازدواج کرده است . گفتم : بگویید لازم نیست در اهواز باشد. یک ساعت بعد تماس گرفتند و گفتند : آقای کشمیری می گوید : می خواهم به آنجا بیایم . دوباره گفتم : نه، بگویید باشد و لازم نیست بیاید . بعد از نیم ساعت وارد قرارگاه شد و به محض اینکه او وارد شد ، گفت: حاج حبیب ، دیگر ما را نمی شناسی، هر چه من می گویم کشمیری هستم ، می گویی بماند . گفتم : نه می شناختمت ، ولی اوضاع خوبی نیست و تو هم تازه همسرت را عقد کردی و خلاصه شهید می شوی . گفت : من آمدم شهید بشوم و کجا باید بروم . لباسش مانند لباس نظامی نبود و من یک بادگیر به او دادم و گفتم : همین را بپوش و یکی از بچه های اطلاعات را صدا زدم و گفتم : ایشان را نسبت به محور توجیه کن و همچنین به مسئولین معرفی کن . در ادامه عملیات گفتم : ضمن اینکه نیروها را سازمان می دهید، سر پل را تأمین کنید و اگر نتوانستید ، شب این کار را انجام دهید . گفت : باشد . رفت و خط را تحویل گرفت . سپس به ما اعلام کرد که توجیه شدم . اول شب گفت : حالا دارم برای تأمین سرپل می روم و بعداز چند دقیقه ای با ما تماس گرفتند ، که درگیر شده اند و سید علی کشمیری به شهادت رسیده است . من خیلی دست تنها بودم ، به حدی که خودم مجبور شده و به خط آمدم و فردا صبح دقیقاً بعد از نماز صبح که خورشید بیرون آمده بود، من پشت خط بودم که دیدم بی سیم از قرارگاه با ما تماس گرفت و گفت : محراب هم آمده و این جا هست و با بی سیم با هم صحبت کردیم، گفتم : چطوری چشمهایت باز شده ( شیمیایی شده بود ) گفت : بلاخره باز شده، ولی مثل خون خیلی قرمز است . ولی دیدم ، ایشان تنهایی یک عینک دودی به چشم زده اند و پیش می آیند. گفتم : پس همانجا باش ، من خیالم راحت تر است گفت : نه می خواهم آنجا بیایم ، گفتم : اگر می خواهی بیایی ، با یکی از بچه های اطلاعات بیا . ایشان یک بی سیم هم برداشته بود و روی فرکانس بسته بود ، که در مسیر با ما تماس بگیرد و ما راهنمایش کنیم ، که همدیگر را پیدا کنیم . به وسیله یک موتور به اتفاق یکی از بچه های اطلاعات آمدند و وقتی به سمت ما می آمدند ، یک تماس با بی سیم داشت و ارتباطمان برقرار شده بود . گفت : داریم می آییم. من داخل سنگر نشسته بودم و صورتم را به عقب برگرداندم و موتور را دیدم ، که در یک لحظه دارد می آید و دو نفر هم سوار هستند و همان عینک دودی هم که می گفت، به چشمانش زده بود و پشت موتور بود. چیفه اش هم به گردنش بود . در همین حین نگاهش کردم، حدود 50 متر با ما فاصله داشت . یکی از هواپیماهای عراق رسید بالای سر آنها و بمب مستقیم روی موتور انداخت، که هر دو نفرشان به شهادت رسیدند. سپس برادرش علی به آنجا آمد. ما رفتیم که محل حادثه را ببنیم تا آثاری، چیزی، از محراب پیدا کنیم. از مجموع بدن محراب و آن دوستش و موتورش ، توانستیم یک چیزی مثلا: دو کیلو پوست جمع کنیم. به این شکل محراب عزیز هم به کاوه پیوست.

محمد کشمیری:
من هر وقت می خواستم به علی سلام کنم ، او زودتر از من سلام می کرد و من هیچ وقت موفق نشدم زودتر از او سلام کنم. تا اینکه بعد از شهادتشان ، ایشان را در خواب دیدم ، خواستم سلام کنم ، ولی او زودتر از من سلام کرد و من جواب سلامش را دادم و در عالم خواب می دانستم، که او شهید شده است . بعد گفتم : حالت چطور است ؟ گفت : خیلی خوب است . بعد گفتم : علی، آیا من هم می توانم پیش شما بیایم ؟ ایشان سنگی را که کاملاً سرخ بود و به اندازه یک گردو بود برداشت و به دست من داد و گفت : اگر توانستی این سنگ را در دستت نگه داری ، می توانی پیش ما بیایی . همین که سنگ سرخ را به دست من داد ، دستم به شدت سوخت و از شدت سوزش از خواب بیدار شدم و احساس کردم که دستم می سوزد . من اینگونه خواب را تعبیر کردم ، که من شهید نمی شوم ، ولی مجروح می شوم . همینطور هم شد و من مجروح شدم ، ولی شهادت نصیبم نشد.

دوشنبه هشتم 6 1389 3:47 بعد از ظهر

قائم مقام فرمانده گردان امام سجاد(ع) تیپ ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

خاطرات
محمد رضا مشعوف:      
یکی از شبها به من گفت : «مشعوف بیا برویم و از پایگاه خبری بگیریم !  گفتم : در این موقع شب که کمین می خوریم ! گفت : «خدا بزرگ است ، بیا برویم» . آن شب با آن موقعیّت حسّاسی که در سراسر کردستان بود ، رفتیم و از چند پایگاه سرکشی نموده و برگشتیم . در حین برگشت ، متوجّه شدم که ایشان چراغهای ماشین را روشن و خاموش می کند ، به وی گفتم : چرا چراغها را روشن و خاموش می کنی ؟ جواب داد : تا دشمن نفهد که این یک ماشین است ، بلکه فکر کند که چند ماشین است.

دوشنبه هشتم 6 1389 3:46 بعد از ظهر

قائم مقام فرمانده گردان ولی الله لشکر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)



خاطرات
ابراهیم دژبان:
غلامرضا قبل از آخرین اعزام به جبهه، سفارش کرد که، اگر من نبودم و فرزندم به دنیا آمد، اگر پسر بود ، نامش را روح ا... بگذارید و اگر دختر بود، زینب . فرزند ایشان پس از شهادت پدر به دنیا آمد ، پسر بود و نامش را روح ا... گذاشتند .

لیلا محسنی:
هنوز خبر شهادت غلامرضا برایمان نیامده بود ، که یک شب خواب دیدم، غلامرضا در باغی زیبا قدم می زند وبه من می گوید : مادر، نگاه کن چه باغ زیبای است ! چه باغ با صفایی است! شما هم بیاید ، برویم داخل باغ .شب بعد یا دو شب بعد ، یکی از همسایه ها از جبهه آمده بود، من رفتم که احوال غلامر ضا را از او بپرسم . وقتی که به خانه آنها رفتم واز غلامرضا خبر گرفتم ،آن بنده خدا تا آمد از غلامرضا بگوید ، همسرش به او فهماند که چیزی نگوید.او هم حرفش را عوض کرد وچیزی نگفت .اما این را می دانم ، که او یک هفته از شهادت پسرم خبر داشت و به من چیزی نگفت .

محمد رضا دژبان:
مراسم شب هفت غلامرضا تمام شده بود.من همینطور داخل منزل نشسته بودم وبه بیرون نگاه می کردم ،ناگهان دیدم غلامرضا از پله ها بالا آمد وبه طرف اتاقش رفت.او حالتی نورانی داشت و لباسهای حریر به رنگ سفید برتن داشت.من ناخودآگاه از جا کنده شدم و تا پای پله ها رفتم ، اما او غیبش زد.این درحالی بود که من خواب نبودم،بیدار بودم و او را دیدم.

حمیدرضا مهماندوست:
آخرین شبی که ما با هم بودیم ، برای عملیات آماده می شدیم. بعد از شام ، نوحه سرای بود و بچه ها شور و حالی دیگری داشتند ، در همین حال برادر دژبان آمد و سفارش کرد ، که کسی متفرق نشود و ممکن است هر لحظه دستور حرکت برسد . نزدیکی های صبح بود ، که شنیدیم برادر دژبان ، راز و نیاز می کند ، بعد از لحظاتی ، دستور حرکت رسید و ایشان از من خدا حافظی کرد و گفت: مهماندوست، ‍ من در این عملیات شهید می شوم و اگر شهید شدم، دوست دارم در مشهد بیایی و جلوی جنازه ام نوحه بخوانی و همینطور هم شد .

حسین دروهی:
نزدیکی های ظهر بود، که برای دیدن جنازه غلامرضا به بیمارستان رفتیم، وقتی در سردخانه جنازه او را دیدم ، احساس کردم چشمهایش باز است.من جنازه مرده عادی دیده بودم، (انسان از مرده عادی می ترسد)،اما وقتی جنازه برادرم را دیدم ، احساس کردم که او خوابیده و اصلا باورم نمی شد ، که او شهید شده باشد . فریاد زدم ، شما که می گوید برادرم شهید شده، او خواب است و بیدارش کنید تا به خانه ببرمش. صورتی بسیار زیبا و قرمز داشت وحالتی مثل انسان زنده داشت وبوی گلاب می داد و من اصلا باور نمی کردم، که او شهید شده باشد.
محمد رضا دژبان:
یک شب غلامرضا را در خواب دیدم .او در یک منطقه سر سبز وخرم بود ، اما از چیزی ناراحت به نظر می رسید. جلو رفتم و گفتم : برادر ! چرا ناراحتی ؟ جای به این سر سبزی داری و از چه ناراحت هستی ؟ غلامرضا گفت : من برای فرزندم ناراحت هستم و نگران فرزندم هستم . این خواب باعث شد ، که ما از آن به بعد ، رفتار خودمان را با خانواده شهید تغییر دهیم.

محمد رضا دژبان:
یک روز که قرار بود ، ابوالحسن بنی صدر به مشهد بیاید ، من به غلامرضا پیشنهاد کردم که به استقبال بنی صدر برویم . غلامرضا به من گفت : آیا می دانی که به استقبال چه کسی می روی؟ گفتم :خوب، او رئیس جمهور است.غلامرضا گفت :تو اگر می خواهی برو ، من نمی آیم .من هم منصرف شدم وهمان روز برای احوالپرسی به خانه یکی از خویشان رفتیم . وقتی سؤال کردم از غلامرضا ، که از بنی صدر چه می دانی ؟ او گفت : به دستور همین آدم، در ارتش به ما مهمات نمی دهند، یا یک کمپوت ، در مقابل یک فشنگ می گیرند.

ابراهیم دژبان:
یک شب غلامرضا برای شناسایی وارد منطقه عراقی ها می شود ، که به یک گروه گشتی عراق برخورد می کند. گشتی های عراقی او را تعقیب می کنند و غلامرضا در حالی که سعی می کرد ، که از کمین عراقی ها فرار کند ، مجروح می شود و خودش را پشت یک بوته پنهان می کند وآیه (وجعلنا ...) را می خواند ، که عراقی ها به او نزدیک می شوند ، ولی او را نمی بینند . بعد از رفتن عراقی ها ، غلامرضا خودش را به نیروهای خودی می رساند.

محمد رضا دژبان:
یادم هست یک شب به برادرم غلامرضا گفتم ، که امشب اعزام داریم . غلامرضا به حدی خوشحال شده بود ، که هم اشک شوق می ریخت وهم صورت مرا می بوسید . از طرفی هم تلاش می کرد ، که پدر ومادرمان رضایت بدهند ، که او به جبهه برود. بالأخره پدر ومادر را راضی کرد و همان شب اعزام شد.

ابراهیم دژبان:
شبی که به ستون به طرف خط عراقی ها پیش می رفتیم ،ایشان هر از چند گاهی ، مرا بغل می کرد و خداحافظی می کرد و مرا می بوسید.من احساس کردم ، که آن شب رفتار غلامرضا خیلی فرق کرده است. مرتب می آمد وسفارش می کرد، که مواظب خودت باش وسلام مرا به پدر ومادر برسان و بگو در شهادت من غمگین نباشند و با صبر خود ، کمر دشمن را بشکنند.

ابراهیم دژبان:
یک شب غلامرضا را خواب دیدم ،بسیار خوشحال بود و احوال پسرش را پرسید، گفتم: او خیلی پسر خوبی است .بعد من سؤال کردم که ، مگر شما شهید نشده اید ؟گفت:من شهید شده ام ، اما همه شما را می بینم و این ، شما هستید که مرا نمی بینید.

محمد رضا دژبان:
یک روز در منطقه عملیاتی ، گویا غذا نرسیده بود یا دیرتر رسیده بود ، که بچه ها شدیدا گرسنه شدند. در این حال ، غلامرضا یک کیسه نان خشک پیدا می کند و بدون اینکه خودش لقمه ای از آن بخورد ، بچه ها را صدا می زند تا همه بیایند و با هم از آن نان ، بخورند.

صغری دژبان:
دو شب بعد از خداحافظی با غلامرضا ، ایشان را در خواب دیدم ، که در عملیات تیر خورد. او آهی کشید و رو به قبله ایستاد وگفت : من دو آرزو داشتم ، زیارت کربلا وشهادت که با شهادت ، به آن دیگری هم رسیدم. غلامرضا به درختی تکیه کرد و من از خواب بیدار شدم و احساس کردم که برادرم شهید شده است.

حمیدرضا مهمان دوست:
زمان اعزام نیرو به جبهه بود ، که یک نوجوان سید پیش من آمد وگفت: شما با آقای دژبان آشنا هستید ، بیایید و ایشان را راضی کنید ، که مرا به جبهه بفرستد، چون سه بار با نیروها به پادگان بسیج رفته ام ، ولی به من جواب مثبت نمی دهد . من همراه آن آقا سید،خدمت آقای دژبان رفتیم و از او خواستم ، که آن جوان بسیجی را به جبهه بفرستد.برادر دژبان از آن نوجوان خواست تا مدارکش را درست کند ، تا او را اعزام کند . آن جوان بسیجی فرم کامل وامضاء شده را از جیبش در آورد و شهید دژبان را در مقابل عمل انجام شده قرار داد و شهید دژبان آن نوجوان را به جبهه اعزام کرد.

حمیدرضا مهماندوست:
یک روز برای اعزام نیرو به پادگان بسیج رفته بودیم . شهید دژبان گفت : مهماندوست، من گرسنه هستم، بیا برویم بیرون و یک چیزی بخوریم . گفتم : موتور را بردار تا برویم . شهید دژبان گفت :این موتور مال بیت المال است و من برای کار شخصی می خواهم بروم. آن روز پیاده رفتیم بیرون پادگان وبرگشتیم ، ولی ایشان راضی نشد از بیت المال استفاده بکند.


آثارباقی مانده از شهید
با تعدای از همرزمان در سنگر بودیم، ناگهان کبوتر سفیدی روی سنگرمان نشست. همه بیرون آمدیم تا کبوتر را بگیریم. همین که نزدیک کبوتر رسیدیم، پرواز کرد و قدری دورتر رفت. به دنبال کبوتر رفتیم. دوباره پرید، این بار قدری دورتر از سنگر رفت. تا به کبوتر رسیدیم. خمپاره ای آمد در سنگرمان منفجر شد و سنگر خراب شد. این کبوتر باعث نجات ما بود و متوجه شدیم که خداوند هنوز ما را لازم دارد.

 

دوشنبه هشتم 6 1389 3:44 بعد از ظهر

قائم مقام فرمانده گردان امام حسین(ع)تیپ ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)ا


اول تیرماه سال 1346 ه ش در شهرستان قوچان به دنیا آمد.
کودکی بسیار قانع بود و به مساوات اهمیت می داد. مادرش می گوید: «من قالی می بافتم که پسرعمویش از ده به قوچان آمده بود. به او گفتم: خربزه ای در یخچال هست، بیاور و میل کن. قدرت به من گفت: تو خربزه را تقسیم کن. تقسیم کردم. مقداری به او دادم و بقیه را برای سایر برادرانش گذاشتم. گفت: مادر تو خیانت کردی و تقسیم عادلانه ای ننمودی. سهم من بیشتر از برادرانم بود , باید به من هم کمتر می دادی.»
دوران ابتدایی را در شش سالگی در دبستان شهید منتظری فعلی و دوران راهنمایی را در مدرسۀ راهنمایی شهید بهشتی شهرستان قوچان گذراند، اما چندی از دوران متوسطه او در دبیرستان جوینی قوچان نگذشته بود که ترک تحصیل کرد و به جبهه رفت.
قبل از انقلاب با معلمین خود و روحانیون رابطه داشت. عکس و پیام های امام را تهیه، تکثیر و پخش می کرد و در مسائل انقلاب مرتب شرکت می کرد.
با تشکیل بسیج دانش آموزی وارد بسیج شد و به نیروهای بسیجی برای اعزام به جبهه آموزش می داد. پدرش می گوید: «روزی که قصد رفتن به جبهه را داشت، به او گفتم: پسرجان، دَرست را بخوان. گفت: درس من در جبهه می باشد.»
او به بچه های حزب اللهی و بسیجی و به خصوص حضرت امام علاقه داشت و در اوقات فراغت به مسجد می رفت و به آموزش نیروهای بسیجی می پرداخت.
در زمان جنگ در عملیات های مختلفی شرکت داشت. به خصوص در پاکسازی کردستان از وجود اشرار و گروهک های منافق بسیار فعالیت می کرد. در پشت جبهه به سازندگی و بسیج نیروها ، برای اعزام به جبهه مشغول بود.
در جبهه معاون گردان امام حسین (ع) از تیپ ویژه شهدا بود. قبل از شهادت مجروح شده بود، که برادرش در این خصوص خاطره ای تعریف می کند: « در زمان درگیری شدید نیروهای اسلام با منافقین و گروهک های ملحد ، او مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت. در حالی که از ناحیه ی پهلو مجروح و در بدنش ترکش بود، ضمن صحبت با او متوجه شدم ،که ایشان اصابت ترکش را بسیار عادی تلقی می کرد. به طوری که گویی مجروح نشده و اتفاقی نیفتاده است.»
بهمن دلاور در مورد ایشان می گوید: «وقتی قرار بود که سال نو تحویل شود، بچه های بسیجی و جبهه رفته را، جمع می کرد و با خود به مزار شهدا می برد و در آن جا شروع می کرد به خواندن دعای کمیل و زیارت عاشورا و گاهی شب های جمعه ( آن هم در نیمه های شب ) با همدیگر به مزار شهدا می رفتیم. ایشان در جبهه طوری بود که در اولین برخورد ( تا زمانی که به او نزدیک نشده بودید ) فکر می کردید که فردی است با گرایش نظامی گری و سخت به نظر می رسید. ولی وقتی به او نزدیک می شدید مهربانی، اخلاص و تقوای او بیشتر مشهود می شد. به خاطر همین جوان های زیادی را مجذوب می کرد.
هیچ گاه تکبر نداشت. اصلاً در موقع کار توسط افراد شناخته نمی شد. با توجه به سن کم، روحی بزرگ و متواضع داشت.»
شهید همیشه آرزوی پیروزی اسلام و شهادت در راه خدا را داشت. تشنه شهادت بود. به مزار شهدا می رفت و بر سر مزار آن ها دعا می خواند.
بهمن دلاور ( از همرزمان شهید ) خاطره ای نقل می کند: «من از جبهه به مرخصی آمدم و ایشان هم همزمان آمده بود. با هم به مزار شهدا رفتیم. قسمتی از قبر شهدا را تازه درست کرده بودند. شهید پایش را توی قبر دراز کرد و گفت: ما چه قدر عقب ماندیم. غیر از ما، همه رفتند. وقتی به شهادت رسید در همان قبر که پایش را دراز کرده بود، دفن شد.»
با روحیه و اعتماد به نفسی که داشت، همیشه با مشکلات و سختی ها چه در موقع جنگ و چه در پشت جبهه مبارزه می کرد. همیشه توکل به خدا داشت و گاهی در برابر تقدیر الهی و مشکلاتی که در پشت جبهه برایش پیش می آمد، سجده شکر به جا می آورد و صبر و تحمل می نمود. قدرت عباسی، عاقبت در تاریخ 26/2/1365در عملیات حاج عمران بر اثر اصابت ترکش به کمر به درجه رفیع شهادت نایل و پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش در باغ بهشت قوچان دفن گردید.
مادر شهید می گوید: «خواب دیدم پسرم شهید شده است و مرا بردند که جنازه را ببینم، دیدم ملحفه ای روی شهید کشیده اند. من آن را کنار زدم و به شهید نگاه کردم. خوابیده بود. از خواب بیدار شدم که صدای اذان به گوش می رسید. از بستر برخاستم و برای من مسلم شد که او شهید شده است. حتی جنازه شهید را همان شب به قوچان آورده بودند و همه خبر داشتند به جز من. آن روز مرتب گریه کردم تا به من خبر دادند و رفتم و آن چه خواب دیدم، همان بود.»
او از فرماندهان تاثیر گذار جنگ بود,شهید کاوه بعد از شهادت شهید عباسی برای او بسیار گریه کرد. رضا ابراهیمی کیا می گوید: «شهید کاوه می گفت: با شهادت شهید عباسی کمرم شکست.»
شهید در وصیت نامه خود خطاب به پدر و مادرش می گوید: «برایم گریه نکنید، چون من خود آرزوی شهادت داشتم. برای من گریه نکنید، چون اگر گریه کنید مرا در نزد خدا و رزمندگان خدا شرمنده می کنید. در شهادتم شیرینی پخش کنید، زیرا که من به معشوقم رسیدم.»
در جایی دیگر می نویسد: «امام و رزمندگان را دعا کنید و به برادرانم بگویید، در راه اسلام بکوشند، تا اسلام به تمام جهان صادر شود. به خواهرانم بگویید، که همچون زینب (س)، در راه خدا بکوشند و فرزندانی غیور، شجاع، برومند و با تقوا بپروانند. حجاب را مسئله ی اصلی خود قرار دهند، زیرا که پیام تمامی رزمندگان است. خواهرم، حجاب شما کوبنده تر از خون سرخ من است.»
منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهیداستان خراسان)"نوشته ی سید سعید موسوی,نشر شاهد,تهران-1385

 

دوشنبه هشتم 6 1389 3:43 بعد از ظهر

فرمانده واحد تخریب تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلابل اسلامی)

خاطرات
خواهر شهید:   
آشناها و فامیل که قبل از انقلاب به منزلمان می آمدند ، به خاطر حمید رضا سعی می کردند چادر سرشان کنند و جوراب ضخیم بپوشند .  یک روز به مادرم گفت: اینها که بیرون اینطوری نیستند ! مادرم گفت: به خاطر تو اینطور می آیند. گفت: چرا ، از من می ترسند، از خدا بترسند و این کارها به خاطر خدا باشد و به خاطر من این شکلی نیایند. دلم می خواهد هر وقت که می بینمشان ، حجاب داشته باشند و مسائل اسلام را درک کنند و به این صورت از منزل بیرون نیایند.

مادرشهید:   
یک شب از جبهه آمد و من خیلی خوشحال بودم. وقتی زنگ زد، من نفهمیدم که یک برادری هم همراهش است. گفتم: مادر جان بگذار دورت بگردم. خیلی خوشحالم که تو برگشتی. حمید رضا ، سرم را روی سینه گذاشت و گفت: مادر، ساکت،  این برادر همراه من است. وقتی برادر پاسدار وارد خانه شد، گفت: مادر، شما نفهمیدید چکار کردید، این برادر پاسدار همراه من ، برادرش شهید شده و آمده است اینجا ، که فکر کند، چطوری خبر شهادت برادرش را به مادرش برساند. شما با این کارت، این برادر را به گریه انداختید. همان شب بود که اشک در چشم او جمع شد و گفت: مادر شما شیرتان را حلال کنید . من را حلال کنید . چرا من هر وقت می روم جبهه ، شهید نمی شوم؟ گفتم: مادر جان، اگر هم شهید شوی ، چه کسی       می خواهد بجنگد؟ خدا شما را نگه داشته ، که از انقلاب و اسلام دفاع کنی.

 

دوشنبه هشتم 6 1389 3:41 بعد از ظهر

فرمانده ‌واحد مهندسی رزمی تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


خاطرات
برات رمضانی,پدرشهید:
احمد آقا آخرین باری که به مرخّصی آمده پایش شکسته بود . قبل از اینکه به مرخّصی بیاید پایش را گچ گرفته بودند ولی او خودش گچ پایش را شکسته بود و با عصا راه می رفت . روزی گفت : بابا عملیّات نزدیک است می خواهم برگردم جبهه . گفتم : هنوز که مرخّصی زیاد داری . گفت : بابا همان قدر که تو دلت برای من می سوزد ، دل من صد برابر بیشتر از آن برای بچّه های منطقه می سوزد و دلم برای آنها تنگ شده است . بعد از اینکه به جبهه رفت ،‌ برادرش شهید محمود که 48 ساعت به مرخّصی آمده بود گفت : این بار که برادرم احمد آقا را دیدم چهره اش عوض شده بود و من مطمئن هستم که دیگر او برنمی گردد . و همین طور هم شد و مدّت زیادی طول نکشید که خبر شهادتش را آوردند.

برات رمضانی:
زمانیکه پسرم احمد رمضانی سیزده ساله بود یکروز صبح به شهر رفت و دیگر برنگشت . در همان روز استاندار وقت در میدان تیر می گوید : هرکس می خواهد به جبهه برود دستش را بالا کند . احمد جلو می رود و خودش را داوطلب می کند . امّا برادران اعزام به او می گویند : سنّ شما کم است ، نمی توانیم شما را اعزام کنیم . بعد احمد به پای استاندار می چسبد و التماس و گریه می کند تا در نهایت او را با توجّه به سنّ کمی که داشت به جبهه اعزام می کنند . بعد از یکی دو روز یکی از دوستانم به نام حاج اصغر بزّاز که پارچه فروشی داشت به روستا آمد . از حاج اصغر پرسیدم از پسرم احمد خبر نداری ؟ گفت : پسرت چند روز پیش با اصرار فراوان به جبهه اعزام شد . و من هر کاری کردم فایده ای نداشت .

هادی رضایی:
یک روز در جزیره مجنون بودیم و برادر احمد رمضانی داخل سنگر خوابیده بود. در همین هنگام یکی از هواپیماهای عراقی آمد که جاده های وسط آب را بزند. من با خودم گفتم حتماً تابحال و با توجه به سرو صدای هواپیماها و ضد هوائی های خودمان برادر رمضانی از خواب بیدار شده اند. اما زمانیکه به سنگر رفتم دیدم ایشان هنوز خواب هستند. بعد از اینکه ایشان را بیدار کردم گفتم شما هنوز خواب هستید برادر رمضانی گفت ای بابا این هواپیماهای عراقی هر روز اینجا می آیند و تق تق راه می اندازند فقط خودشان را خسته می کنند و می روند.

هادی رضایی:
شبی عملیّات شد و تمام نیروها جلو رفتیم . شهید احمد از داخل یک کانال عبور کرد و خودش را به خطّ عراقی ها رساند . ایشان را موج گرفته بود و تا صبح آنجا بیهوش مانده بود . صبح که به هوش آمده بود متوجّه شده بود که بلدوزری می خواهد داخل گودال خاک بریزد . به هر زحمتی که شده بود خودش را کنار کشیده بود . به هر حال رزمندگان متوجّه او شده بودند و او را از گودال بیرون آورده بودند . هرچه به او التماس می کردیم و می گفتیم : شما پایت شکسته است برو پشت خط می گفت : نخیر ! کسانی هستند که یکدستشان را از دست داده اند ولی باز هم مبارزه می کنند .

نرگس رمضانی:
یکبار خواب دیدم با شوهرم می رفتیم که تصادف کردیم. من سروصدا می کردم و کمک می خواستم. در آن موقع دو برادرم شهید احمد و شهید محمود به کمکمان آمدند برادرم چون به بلند گریه کردن و چادر برداشتن زن حساس بود و ناراحت می شد، مرا سوار ماشین سپاه کرد و گفت: خواهرم را جلو در پادگان پیاده کنیدو یک نفر دیگر را از پادگان بیاورید تا کمکمان کند. من گفتم برادر شوهرم می میرد گفت: نه خواهر ما موظبش هستیم و به بیمارستان می بریم. وقتی سوار ماشین شدم، یادم آمد که برادرهایم شهید شده اند. من داشتم ذوق زده به آنها نگاه می کردم و آنها هر لحظه کوچکتر می شدند تا اینکه از نظرم محو شدند.

نرگس رمضانی:
شبی خواب دیدم برادرم با تویوتای قرمز رنگ به خانه آمدو به من گفت : خواهر ! یک لیوان آب بده بخورم . گفتم : صبر کن به بابا و مامان بگویم که شما آمده اید . گفت نه من فقط آمده ام با شما روبوسی و خداحافظی کنم . وقتی برادرم برای آخرین بار می خواست به جبهه برود روزی با عجله به خانه آمد و ساکش را برداشت و با پدر و مادر و بقیه افراد که در حیاط بودند روبوسی کرد و من چون داخل خانه بودم از دور گفت : خداحافظ و همین که خواستم از خانه بیرون بیایم او با عجله رفت و حسرت روبوسی برادرم بر دلم ماند.من یک لیوان آب دادم خورد و بعد گفت : بیا خواهر زیر گلویم را ببوس که می خواهم بروم . من زیر گلویش را بوسیدم . او سوار تویوتا شد و رفت و من هر چه دنبالش دویدم به او نرسیدم و در این موقع از خواب بیدار شدم و روز بعد با همان تویوتای قرمز که در خواب دیده بودم ، آمدند و خبر دادند که برادرم شهیدشده است .

خاتون نظرپور :
موقعی که در اهواز بودیم شبی خواب دیدم که امام به خانه ما آمد و برای ما چادری آورده بود و بعد از آن مدت زیادی طول نکشید که همسرم به شهادت رسید .

خاتون نظرپور:
در مراسم خاکسپاری شهید احمد که مادرش برا ی زیارتش رفته بود ، یک لحظه احمد آقا چشمهایش را باز کرده بود و لبخندی زده بود . عکس هم گرفته اند و عکسش الان هست . از آن به بعد مادر شهید همیشه می گفت : پسرم زنده است .

حسین اکرمی امین:
یک روز احمد ودوستش علی پور مقداری گندم را که بایستی آرد می کردیم دو نفری با پشت برده وهمه را آرد کرده بودند .با توجه به ا ین که در همان روز دو ماشین سپاه در دست آنها ودر خانه ما بود و آنها اجازه استفاده از آن ماشین ها را داشتند من وقتی دیدم آن دو نفر کیسه های آرد را با پشتشان می آوردند,اعتراض کردم, گفتند این ماشین ها از اموال بیت المال است و برای کار شخصی نمی شود از آنها استفاده کرد .

نرگس رمضانی:
روزی برادرم احمد آقا به همراه دوستش شهید علی پور به خانه ما آمدند .لباسهای کلفت و مندرسی بر تن داشتند .همین که نشستند شروع کردند به حساب کردن که پول بنزین چقدر می شود ماشین چقدر خسارت دیده است و چقدر باید جهت خسارت ماشین بپردازند .من که به دقت به حرفهای آنها گوش می کردم ،گفتم : برادر شما که اینقدر زحمت می کشید و یکسره در جبهه هستید حق دارید از یک ماشین استفاده کنید ؟ گفت : نه خواهر اینها مال بیت المال هست و فردا که مردیم و در جای تنگ قرار گرفتم چگونه باید جواب اینها را بدهیم .

برات رمضانی:
یکبار احمد آقا کیفی پیدا کرده بود که در آن بیست هزار تومان پول نقد و شناسنامه صاحب کیف بود. ایشان به هر که می رسید عکس شناسنامه را نشان می داد و سراغ صاحب کیف را می گرفت . بالاخره بعد از 10 روز جستجو آقای حاج اکبر زارعی صاحب کیف را در گاوداری پیدا کرده بود و کیفش را تحویل داده بود .

حسین اکرمی امین:
یک روز احمد رمضانی شخصی به نام حسین را به خانة ما ،در شهرستان آورد. آن شخص معتاد و بچة تهران بود . بعد از مدتی که او را ترک داد برایش زن گرفت . آن شخص آنچنان به انقلاب وابسته شد که بعداً به عضویت سپاه درآمد .

هادی رضایی:
یک روز که با لودر مشغول کار بود, گفت: صدای لودر را ضبط کنید و در اول و آخر خط بلندگو بگذارید و صدا را پخش کنید . ما هم این کار را کردیم و خودمان هم در وسط خط با توجه به این که 50 متر بیشتر با دشمن فاصله نداشتیم شروع به کار کردیم . دشمن چون سر و صدای اول و آخر خط زیاد بود و آنجا را م بکوبید و توجهی به ما نداشت . در نهایت با این ترفند موفق شدیم کار را تمام کنیم .

نرگس رمضانی:
روزی پدرم به برادرم احمد آقا که می خواست به جبهه برود گفت : اول خانه ات را تکمیل کن بعد به جبهه برو وگر نه وسائلت را بیرون می ریزم . برادرم لبخند معنا داری زد و گفت: اشکال ندارد من در وسط حیاط چادر می زنم و زندگی می کنم.

غلامحسین رمضانی:
برادرهایم احمدآقا و محمودآقا بعد از اینکه دوران راهنمایی را پشت سر گذاشتند، چون در روستا دبیرستان نبود و وضعیت مالی پدرم در حدی نبود که آنها در شهر ادامه تحصیل دهند، تصمیم گرفتند ترک تحصیل کنند. ولی یک خانم معلمی اصرار کرد که برای آنها در شهر خانه اجاره خواهد کرد و مشکل مالیشان را حل خواهد کرد و از پدرم خواست که با این کار موافقت کند و بالاخره دوتا برادرم به مشهد رفتند و مشغول تحصیل شدند اما چند ماهی نگذشته بود که به روستا برگشتند و گفتند دیگر نمی خواهند درس بخوانند و ترک تحصیل می کنند. وقتی علت را پرسیدم گفتند، آن خانم معلمی که برای ما خانه داده است منافق است و می خواهد ما را از راه راست منحرف کند و ما را منافق بار آورد. وقتی تحقیق کردیم برایمان ثابت شد که آن خانم منافق است و به همین خاطر برادرهایم ترک تحصیل کردند و در روستا مشغول کشاورزی شدند.

برات رمضانی:
زمانیکه دوره ی ابتدائی پسرانم محمود و احمد رمضانی تمام شد. آنها در آن زمان خانم معلمی داشتند که به من گفت: این بچه ها باید درسشان را ادامه دهند ولی چون در این روستا مدرسه راهنمایی و دبیرستان نیست من توی شهر مدرسه مناسب پیدا می کنم و برای برای خانه هم ناراحت نباشید. خانه پدری در چهار راه نادری داریم که مادرم در حال حاضر در آنجاست, بچه ها را به انجا می برم. آن خانم معلم تمام کارهای ثبت نام و غیره را خودش انجام دادو بچه ها را هم به خانه پدریش برد. دو هفته ای از شروع کلاسها گذشته بود یک شب سراغ بچه ها رفتم که ببینم وضع خودشان و درسشان چطور است. وقتی به خانه آنها رسیدم دیدم بچه ها مشقهایشان را نوشته اند و درسهایشان را هم خوانده اند و به اتفاق دوستشان شهید حسن علیپور در حال خواندن یک کتاب دیگر هستند. چون سواد قرآنی داشتم تا حدودی تشخیص می دادم که کتاب درسی نیست. اما متوجه نشدم در رابطه با چیست. از بچه ها پرسیدم : این چیه که می خوانید؟ گفتند این کتاب را خانم معلمان داده و گفته بخوانید . صبح که شد از گوشه کنار و همسایه ها و عطاری سر کوچه پرس و جو کردم که خانواده این خانم معلم چه طور آدمهایی هستند. همه گفتند آدمهای خوبی هستند، ولی از گروه مجاهدین خلق می باشند. در آنجا متوجه نشدم که گروه مجاهدین یعنی چه؟ وقتی به سراغ تعدادی از فامیلها رفتم آنها این گروه را به من معرفی کردند. من هم بلافاصله جای دیگری را برای بچه ها پیدا کردم و به مادر خانم معلم گفتم: خانم، می خواهم بچه ها را به جای دیگری ببرم. مادر خانم معلم گفتند: اگر برای کرایه بچه ها مشکلی دارید ما از شما کرایه نمی خواهیم. گفتم: نه خلاصه به هر مشکلی بود بچه ها را به محل دیگری بردم اما نمی دانم چطور شد که بعد ازمدت کوتاهی بچه ها ترک تحصیل کردند و به روستا آمدند و گفتند: بچه های شهر ما را اذیت می کنندو نمی گذارند ما درس بخوانیم. ولی بعد ها مشخص شد که برخورد معلمان با بچه ها پس از اینکه آنها از خانه پدری خانم معلم بیرون آمده بودند بطور کلی تغییر کرده بوده و یکسره برای آنها بهانه می گرفته اند.

هادی رضایی:
یک شب به اتفاق بچه های امدادگر به منطقه رفته بود که جنازه های شهدا را از توی کانال جمع کنند. احمد آنقدر جنازه جمع کرده بود که یک دفعه از حال رفته و به زمین افتاده بود. صبح برادران ایشان را به عنوان شهید به عقب آورده بودند. اما او به هوش آمد و گفت: از فرط خستگی همانجا پای جسد شهدا و مجروحین افتادم.

برات رمضانی:
پسر برادرم حسین رمضانی نقل می کرد و می گفت: یک روز در منطقه عملیاتی بودیم. دشمن پل ارتباطی ما را با عقب قطع کرده و آن را بسته بودند. همه ما یک نان جهت خوردن بیشتر نداشتیم و هم گرسنه بودیم. خلاصه همان تکه نان را لقمه لقمه کردیم و به هر کسی سهمی را دادیم. احمد هنوز سهمش را نخوده بود که یک برادر روحانی سر رسید. احمد سهم خودش را با آن برادر روحانی نصف کرد.

 

دوشنبه هشتم 6 1389 3:38 بعد از ظهر

شهید 13ساله: پیوندتان را با امام امت مستحکم‌تر کنید

در وصیتنامه شهید دانش‌آموز «عبدالمهدی پیرحیاتی» آمده است: برادران! هیچگاه دست از یاری دین اسلام برندارید و با امام امت، خمینی کبیر پیوندتان را مستحکم‌تر کنید و هیچگاه چون مردم کوفه که به حضرت علی (ع) و مسلم‌بن عقیل و امام حسین (ع) پشت کردند، پیمان‌شکن نباشید.

شهید دانش‌آموز «عبدالمهدی پیرحیاتی» در سال 1346 در دره‌شهر استان ایلام دیده به جهان گشود و با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه منطقه غرب کشور شتافت تا اینکه پس از 2 ماه در جبهه‌های حق علیه باطل در تاریخ 28 آبان 1359 در حالی که 13 سال بیشتر نداشت، در تپه سومار غرب به شهادت رسید. در وصیتنامه این شهید دانش‌آموز آمده است:‌

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم
«ما اراده کرده‌ایم تا مستضعفان زمین را نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان حقیقی زمین قرار دهیم» آیه 5 سوره قصص
اکنون که به لطف خدای مهربان عازم جنگ و نبرد با کفار و دست‌پرورده‌های امپریالیسم و سوسیال امپریالیسم جهانی هستیم، چند کلمه‌ای به عنوان وصیت با نزدیکان خود دارم البته منظور از نزدیکان خودم یعنی برادران مسلمان جهان و کسانی که به پیامبری حضرت محمد (ص) و کتاب آسمانی قرآن کریم ایمان آورده‌اند.
برادران! هیچگاه دست از یاری دین اسلام برندارید و با امام امت خمینی (ره) کبیر پیوندتان را مستحکم‌تر کنید و هیچگاه چون مردم کوفه که به حضرت علی (ع) و مسلم‌بن عقیل و امام حسین (ع) پشت کردند و از پیمان خود گذشتند، عمل نکنید و پیمان‌شکن نباشید.
به خدا قسم مطمئن هستم که در صورت مرگ باز هم مانند لشکر امام حسین (ع) پیروز و سرافراز هستیم.
شهادت را تولدی دوباره و آغاز یک زندگی نوین همراه با سعادت ابدی می‌دانم پس چرا به سوی سعادت ابدی نباشم و افتخار این دنیا و آن دنیا نصیب خود نگردانم.
برادران مسلمان در شب‌های جمعه برایم از خداوند درخواست آمرزش کنید و سوره فاتحه نیز فراموش نشود. امیدوارم سعادت دنیا و آخرت نصیب تمام مسلمانان جهان شود.
‌صحرا پرهیزگاری و ناهید ربیعی سرگذشت‌پژوهان شهدای دانش‌آموز در اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانش‌آموزان، زندگی این شهید را در تاریخ درخشان هشت سال دفاع مقدس ثبت کرده‌اند.

منبع: خبرگزاری فارس با همکاری انجمن اسلامی دانش آموزان

دسته ها : نوجوانان شهید
دوشنبه هشتم 6 1389 3:36 بعد از ظهر
X