معرفی وبلاگ
وبلاگ (دفاع مقدس در هشت سال ، پایداری در سی سال ) وبلاگی است در زمینه شهدا و دفاع مقدس و به ارائه مطالب گوناگون در رابطه با دفاع مقدس می پردازد . با تشکر - مدیر وبلاگ علی فروتن
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 59333
تعداد نوشته ها : 47
تعداد نظرات : 1

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

Rss
طراح قالب

فرمانده ‌واحد مهندسی رزمی تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


خاطرات
برات رمضانی,پدرشهید:
احمد آقا آخرین باری که به مرخّصی آمده پایش شکسته بود . قبل از اینکه به مرخّصی بیاید پایش را گچ گرفته بودند ولی او خودش گچ پایش را شکسته بود و با عصا راه می رفت . روزی گفت : بابا عملیّات نزدیک است می خواهم برگردم جبهه . گفتم : هنوز که مرخّصی زیاد داری . گفت : بابا همان قدر که تو دلت برای من می سوزد ، دل من صد برابر بیشتر از آن برای بچّه های منطقه می سوزد و دلم برای آنها تنگ شده است . بعد از اینکه به جبهه رفت ،‌ برادرش شهید محمود که 48 ساعت به مرخّصی آمده بود گفت : این بار که برادرم احمد آقا را دیدم چهره اش عوض شده بود و من مطمئن هستم که دیگر او برنمی گردد . و همین طور هم شد و مدّت زیادی طول نکشید که خبر شهادتش را آوردند.

برات رمضانی:
زمانیکه پسرم احمد رمضانی سیزده ساله بود یکروز صبح به شهر رفت و دیگر برنگشت . در همان روز استاندار وقت در میدان تیر می گوید : هرکس می خواهد به جبهه برود دستش را بالا کند . احمد جلو می رود و خودش را داوطلب می کند . امّا برادران اعزام به او می گویند : سنّ شما کم است ، نمی توانیم شما را اعزام کنیم . بعد احمد به پای استاندار می چسبد و التماس و گریه می کند تا در نهایت او را با توجّه به سنّ کمی که داشت به جبهه اعزام می کنند . بعد از یکی دو روز یکی از دوستانم به نام حاج اصغر بزّاز که پارچه فروشی داشت به روستا آمد . از حاج اصغر پرسیدم از پسرم احمد خبر نداری ؟ گفت : پسرت چند روز پیش با اصرار فراوان به جبهه اعزام شد . و من هر کاری کردم فایده ای نداشت .

هادی رضایی:
یک روز در جزیره مجنون بودیم و برادر احمد رمضانی داخل سنگر خوابیده بود. در همین هنگام یکی از هواپیماهای عراقی آمد که جاده های وسط آب را بزند. من با خودم گفتم حتماً تابحال و با توجه به سرو صدای هواپیماها و ضد هوائی های خودمان برادر رمضانی از خواب بیدار شده اند. اما زمانیکه به سنگر رفتم دیدم ایشان هنوز خواب هستند. بعد از اینکه ایشان را بیدار کردم گفتم شما هنوز خواب هستید برادر رمضانی گفت ای بابا این هواپیماهای عراقی هر روز اینجا می آیند و تق تق راه می اندازند فقط خودشان را خسته می کنند و می روند.

هادی رضایی:
شبی عملیّات شد و تمام نیروها جلو رفتیم . شهید احمد از داخل یک کانال عبور کرد و خودش را به خطّ عراقی ها رساند . ایشان را موج گرفته بود و تا صبح آنجا بیهوش مانده بود . صبح که به هوش آمده بود متوجّه شده بود که بلدوزری می خواهد داخل گودال خاک بریزد . به هر زحمتی که شده بود خودش را کنار کشیده بود . به هر حال رزمندگان متوجّه او شده بودند و او را از گودال بیرون آورده بودند . هرچه به او التماس می کردیم و می گفتیم : شما پایت شکسته است برو پشت خط می گفت : نخیر ! کسانی هستند که یکدستشان را از دست داده اند ولی باز هم مبارزه می کنند .

نرگس رمضانی:
یکبار خواب دیدم با شوهرم می رفتیم که تصادف کردیم. من سروصدا می کردم و کمک می خواستم. در آن موقع دو برادرم شهید احمد و شهید محمود به کمکمان آمدند برادرم چون به بلند گریه کردن و چادر برداشتن زن حساس بود و ناراحت می شد، مرا سوار ماشین سپاه کرد و گفت: خواهرم را جلو در پادگان پیاده کنیدو یک نفر دیگر را از پادگان بیاورید تا کمکمان کند. من گفتم برادر شوهرم می میرد گفت: نه خواهر ما موظبش هستیم و به بیمارستان می بریم. وقتی سوار ماشین شدم، یادم آمد که برادرهایم شهید شده اند. من داشتم ذوق زده به آنها نگاه می کردم و آنها هر لحظه کوچکتر می شدند تا اینکه از نظرم محو شدند.

نرگس رمضانی:
شبی خواب دیدم برادرم با تویوتای قرمز رنگ به خانه آمدو به من گفت : خواهر ! یک لیوان آب بده بخورم . گفتم : صبر کن به بابا و مامان بگویم که شما آمده اید . گفت نه من فقط آمده ام با شما روبوسی و خداحافظی کنم . وقتی برادرم برای آخرین بار می خواست به جبهه برود روزی با عجله به خانه آمد و ساکش را برداشت و با پدر و مادر و بقیه افراد که در حیاط بودند روبوسی کرد و من چون داخل خانه بودم از دور گفت : خداحافظ و همین که خواستم از خانه بیرون بیایم او با عجله رفت و حسرت روبوسی برادرم بر دلم ماند.من یک لیوان آب دادم خورد و بعد گفت : بیا خواهر زیر گلویم را ببوس که می خواهم بروم . من زیر گلویش را بوسیدم . او سوار تویوتا شد و رفت و من هر چه دنبالش دویدم به او نرسیدم و در این موقع از خواب بیدار شدم و روز بعد با همان تویوتای قرمز که در خواب دیده بودم ، آمدند و خبر دادند که برادرم شهیدشده است .

خاتون نظرپور :
موقعی که در اهواز بودیم شبی خواب دیدم که امام به خانه ما آمد و برای ما چادری آورده بود و بعد از آن مدت زیادی طول نکشید که همسرم به شهادت رسید .

خاتون نظرپور:
در مراسم خاکسپاری شهید احمد که مادرش برا ی زیارتش رفته بود ، یک لحظه احمد آقا چشمهایش را باز کرده بود و لبخندی زده بود . عکس هم گرفته اند و عکسش الان هست . از آن به بعد مادر شهید همیشه می گفت : پسرم زنده است .

حسین اکرمی امین:
یک روز احمد ودوستش علی پور مقداری گندم را که بایستی آرد می کردیم دو نفری با پشت برده وهمه را آرد کرده بودند .با توجه به ا ین که در همان روز دو ماشین سپاه در دست آنها ودر خانه ما بود و آنها اجازه استفاده از آن ماشین ها را داشتند من وقتی دیدم آن دو نفر کیسه های آرد را با پشتشان می آوردند,اعتراض کردم, گفتند این ماشین ها از اموال بیت المال است و برای کار شخصی نمی شود از آنها استفاده کرد .

نرگس رمضانی:
روزی برادرم احمد آقا به همراه دوستش شهید علی پور به خانه ما آمدند .لباسهای کلفت و مندرسی بر تن داشتند .همین که نشستند شروع کردند به حساب کردن که پول بنزین چقدر می شود ماشین چقدر خسارت دیده است و چقدر باید جهت خسارت ماشین بپردازند .من که به دقت به حرفهای آنها گوش می کردم ،گفتم : برادر شما که اینقدر زحمت می کشید و یکسره در جبهه هستید حق دارید از یک ماشین استفاده کنید ؟ گفت : نه خواهر اینها مال بیت المال هست و فردا که مردیم و در جای تنگ قرار گرفتم چگونه باید جواب اینها را بدهیم .

برات رمضانی:
یکبار احمد آقا کیفی پیدا کرده بود که در آن بیست هزار تومان پول نقد و شناسنامه صاحب کیف بود. ایشان به هر که می رسید عکس شناسنامه را نشان می داد و سراغ صاحب کیف را می گرفت . بالاخره بعد از 10 روز جستجو آقای حاج اکبر زارعی صاحب کیف را در گاوداری پیدا کرده بود و کیفش را تحویل داده بود .

حسین اکرمی امین:
یک روز احمد رمضانی شخصی به نام حسین را به خانة ما ،در شهرستان آورد. آن شخص معتاد و بچة تهران بود . بعد از مدتی که او را ترک داد برایش زن گرفت . آن شخص آنچنان به انقلاب وابسته شد که بعداً به عضویت سپاه درآمد .

هادی رضایی:
یک روز که با لودر مشغول کار بود, گفت: صدای لودر را ضبط کنید و در اول و آخر خط بلندگو بگذارید و صدا را پخش کنید . ما هم این کار را کردیم و خودمان هم در وسط خط با توجه به این که 50 متر بیشتر با دشمن فاصله نداشتیم شروع به کار کردیم . دشمن چون سر و صدای اول و آخر خط زیاد بود و آنجا را م بکوبید و توجهی به ما نداشت . در نهایت با این ترفند موفق شدیم کار را تمام کنیم .

نرگس رمضانی:
روزی پدرم به برادرم احمد آقا که می خواست به جبهه برود گفت : اول خانه ات را تکمیل کن بعد به جبهه برو وگر نه وسائلت را بیرون می ریزم . برادرم لبخند معنا داری زد و گفت: اشکال ندارد من در وسط حیاط چادر می زنم و زندگی می کنم.

غلامحسین رمضانی:
برادرهایم احمدآقا و محمودآقا بعد از اینکه دوران راهنمایی را پشت سر گذاشتند، چون در روستا دبیرستان نبود و وضعیت مالی پدرم در حدی نبود که آنها در شهر ادامه تحصیل دهند، تصمیم گرفتند ترک تحصیل کنند. ولی یک خانم معلمی اصرار کرد که برای آنها در شهر خانه اجاره خواهد کرد و مشکل مالیشان را حل خواهد کرد و از پدرم خواست که با این کار موافقت کند و بالاخره دوتا برادرم به مشهد رفتند و مشغول تحصیل شدند اما چند ماهی نگذشته بود که به روستا برگشتند و گفتند دیگر نمی خواهند درس بخوانند و ترک تحصیل می کنند. وقتی علت را پرسیدم گفتند، آن خانم معلمی که برای ما خانه داده است منافق است و می خواهد ما را از راه راست منحرف کند و ما را منافق بار آورد. وقتی تحقیق کردیم برایمان ثابت شد که آن خانم منافق است و به همین خاطر برادرهایم ترک تحصیل کردند و در روستا مشغول کشاورزی شدند.

برات رمضانی:
زمانیکه دوره ی ابتدائی پسرانم محمود و احمد رمضانی تمام شد. آنها در آن زمان خانم معلمی داشتند که به من گفت: این بچه ها باید درسشان را ادامه دهند ولی چون در این روستا مدرسه راهنمایی و دبیرستان نیست من توی شهر مدرسه مناسب پیدا می کنم و برای برای خانه هم ناراحت نباشید. خانه پدری در چهار راه نادری داریم که مادرم در حال حاضر در آنجاست, بچه ها را به انجا می برم. آن خانم معلم تمام کارهای ثبت نام و غیره را خودش انجام دادو بچه ها را هم به خانه پدریش برد. دو هفته ای از شروع کلاسها گذشته بود یک شب سراغ بچه ها رفتم که ببینم وضع خودشان و درسشان چطور است. وقتی به خانه آنها رسیدم دیدم بچه ها مشقهایشان را نوشته اند و درسهایشان را هم خوانده اند و به اتفاق دوستشان شهید حسن علیپور در حال خواندن یک کتاب دیگر هستند. چون سواد قرآنی داشتم تا حدودی تشخیص می دادم که کتاب درسی نیست. اما متوجه نشدم در رابطه با چیست. از بچه ها پرسیدم : این چیه که می خوانید؟ گفتند این کتاب را خانم معلمان داده و گفته بخوانید . صبح که شد از گوشه کنار و همسایه ها و عطاری سر کوچه پرس و جو کردم که خانواده این خانم معلم چه طور آدمهایی هستند. همه گفتند آدمهای خوبی هستند، ولی از گروه مجاهدین خلق می باشند. در آنجا متوجه نشدم که گروه مجاهدین یعنی چه؟ وقتی به سراغ تعدادی از فامیلها رفتم آنها این گروه را به من معرفی کردند. من هم بلافاصله جای دیگری را برای بچه ها پیدا کردم و به مادر خانم معلم گفتم: خانم، می خواهم بچه ها را به جای دیگری ببرم. مادر خانم معلم گفتند: اگر برای کرایه بچه ها مشکلی دارید ما از شما کرایه نمی خواهیم. گفتم: نه خلاصه به هر مشکلی بود بچه ها را به محل دیگری بردم اما نمی دانم چطور شد که بعد ازمدت کوتاهی بچه ها ترک تحصیل کردند و به روستا آمدند و گفتند: بچه های شهر ما را اذیت می کنندو نمی گذارند ما درس بخوانیم. ولی بعد ها مشخص شد که برخورد معلمان با بچه ها پس از اینکه آنها از خانه پدری خانم معلم بیرون آمده بودند بطور کلی تغییر کرده بوده و یکسره برای آنها بهانه می گرفته اند.

هادی رضایی:
یک شب به اتفاق بچه های امدادگر به منطقه رفته بود که جنازه های شهدا را از توی کانال جمع کنند. احمد آنقدر جنازه جمع کرده بود که یک دفعه از حال رفته و به زمین افتاده بود. صبح برادران ایشان را به عنوان شهید به عقب آورده بودند. اما او به هوش آمد و گفت: از فرط خستگی همانجا پای جسد شهدا و مجروحین افتادم.

برات رمضانی:
پسر برادرم حسین رمضانی نقل می کرد و می گفت: یک روز در منطقه عملیاتی بودیم. دشمن پل ارتباطی ما را با عقب قطع کرده و آن را بسته بودند. همه ما یک نان جهت خوردن بیشتر نداشتیم و هم گرسنه بودیم. خلاصه همان تکه نان را لقمه لقمه کردیم و به هر کسی سهمی را دادیم. احمد هنوز سهمش را نخوده بود که یک برادر روحانی سر رسید. احمد سهم خودش را با آن برادر روحانی نصف کرد.

 


دوشنبه هشتم 6 1389 3:38 بعد از ظهر
X