معرفی وبلاگ
وبلاگ (دفاع مقدس در هشت سال ، پایداری در سی سال ) وبلاگی است در زمینه شهدا و دفاع مقدس و به ارائه مطالب گوناگون در رابطه با دفاع مقدس می پردازد . با تشکر - مدیر وبلاگ علی فروتن
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 59347
تعداد نوشته ها : 47
تعداد نظرات : 1

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

Rss
طراح قالب

قائم مقام فرمانده گردان ولی الله لشکر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)



خاطرات
ابراهیم دژبان:
غلامرضا قبل از آخرین اعزام به جبهه، سفارش کرد که، اگر من نبودم و فرزندم به دنیا آمد، اگر پسر بود ، نامش را روح ا... بگذارید و اگر دختر بود، زینب . فرزند ایشان پس از شهادت پدر به دنیا آمد ، پسر بود و نامش را روح ا... گذاشتند .

لیلا محسنی:
هنوز خبر شهادت غلامرضا برایمان نیامده بود ، که یک شب خواب دیدم، غلامرضا در باغی زیبا قدم می زند وبه من می گوید : مادر، نگاه کن چه باغ زیبای است ! چه باغ با صفایی است! شما هم بیاید ، برویم داخل باغ .شب بعد یا دو شب بعد ، یکی از همسایه ها از جبهه آمده بود، من رفتم که احوال غلامر ضا را از او بپرسم . وقتی که به خانه آنها رفتم واز غلامرضا خبر گرفتم ،آن بنده خدا تا آمد از غلامرضا بگوید ، همسرش به او فهماند که چیزی نگوید.او هم حرفش را عوض کرد وچیزی نگفت .اما این را می دانم ، که او یک هفته از شهادت پسرم خبر داشت و به من چیزی نگفت .

محمد رضا دژبان:
مراسم شب هفت غلامرضا تمام شده بود.من همینطور داخل منزل نشسته بودم وبه بیرون نگاه می کردم ،ناگهان دیدم غلامرضا از پله ها بالا آمد وبه طرف اتاقش رفت.او حالتی نورانی داشت و لباسهای حریر به رنگ سفید برتن داشت.من ناخودآگاه از جا کنده شدم و تا پای پله ها رفتم ، اما او غیبش زد.این درحالی بود که من خواب نبودم،بیدار بودم و او را دیدم.

حمیدرضا مهماندوست:
آخرین شبی که ما با هم بودیم ، برای عملیات آماده می شدیم. بعد از شام ، نوحه سرای بود و بچه ها شور و حالی دیگری داشتند ، در همین حال برادر دژبان آمد و سفارش کرد ، که کسی متفرق نشود و ممکن است هر لحظه دستور حرکت برسد . نزدیکی های صبح بود ، که شنیدیم برادر دژبان ، راز و نیاز می کند ، بعد از لحظاتی ، دستور حرکت رسید و ایشان از من خدا حافظی کرد و گفت: مهماندوست، ‍ من در این عملیات شهید می شوم و اگر شهید شدم، دوست دارم در مشهد بیایی و جلوی جنازه ام نوحه بخوانی و همینطور هم شد .

حسین دروهی:
نزدیکی های ظهر بود، که برای دیدن جنازه غلامرضا به بیمارستان رفتیم، وقتی در سردخانه جنازه او را دیدم ، احساس کردم چشمهایش باز است.من جنازه مرده عادی دیده بودم، (انسان از مرده عادی می ترسد)،اما وقتی جنازه برادرم را دیدم ، احساس کردم که او خوابیده و اصلا باورم نمی شد ، که او شهید شده باشد . فریاد زدم ، شما که می گوید برادرم شهید شده، او خواب است و بیدارش کنید تا به خانه ببرمش. صورتی بسیار زیبا و قرمز داشت وحالتی مثل انسان زنده داشت وبوی گلاب می داد و من اصلا باور نمی کردم، که او شهید شده باشد.
محمد رضا دژبان:
یک شب غلامرضا را در خواب دیدم .او در یک منطقه سر سبز وخرم بود ، اما از چیزی ناراحت به نظر می رسید. جلو رفتم و گفتم : برادر ! چرا ناراحتی ؟ جای به این سر سبزی داری و از چه ناراحت هستی ؟ غلامرضا گفت : من برای فرزندم ناراحت هستم و نگران فرزندم هستم . این خواب باعث شد ، که ما از آن به بعد ، رفتار خودمان را با خانواده شهید تغییر دهیم.

محمد رضا دژبان:
یک روز که قرار بود ، ابوالحسن بنی صدر به مشهد بیاید ، من به غلامرضا پیشنهاد کردم که به استقبال بنی صدر برویم . غلامرضا به من گفت : آیا می دانی که به استقبال چه کسی می روی؟ گفتم :خوب، او رئیس جمهور است.غلامرضا گفت :تو اگر می خواهی برو ، من نمی آیم .من هم منصرف شدم وهمان روز برای احوالپرسی به خانه یکی از خویشان رفتیم . وقتی سؤال کردم از غلامرضا ، که از بنی صدر چه می دانی ؟ او گفت : به دستور همین آدم، در ارتش به ما مهمات نمی دهند، یا یک کمپوت ، در مقابل یک فشنگ می گیرند.

ابراهیم دژبان:
یک شب غلامرضا برای شناسایی وارد منطقه عراقی ها می شود ، که به یک گروه گشتی عراق برخورد می کند. گشتی های عراقی او را تعقیب می کنند و غلامرضا در حالی که سعی می کرد ، که از کمین عراقی ها فرار کند ، مجروح می شود و خودش را پشت یک بوته پنهان می کند وآیه (وجعلنا ...) را می خواند ، که عراقی ها به او نزدیک می شوند ، ولی او را نمی بینند . بعد از رفتن عراقی ها ، غلامرضا خودش را به نیروهای خودی می رساند.

محمد رضا دژبان:
یادم هست یک شب به برادرم غلامرضا گفتم ، که امشب اعزام داریم . غلامرضا به حدی خوشحال شده بود ، که هم اشک شوق می ریخت وهم صورت مرا می بوسید . از طرفی هم تلاش می کرد ، که پدر ومادرمان رضایت بدهند ، که او به جبهه برود. بالأخره پدر ومادر را راضی کرد و همان شب اعزام شد.

ابراهیم دژبان:
شبی که به ستون به طرف خط عراقی ها پیش می رفتیم ،ایشان هر از چند گاهی ، مرا بغل می کرد و خداحافظی می کرد و مرا می بوسید.من احساس کردم ، که آن شب رفتار غلامرضا خیلی فرق کرده است. مرتب می آمد وسفارش می کرد، که مواظب خودت باش وسلام مرا به پدر ومادر برسان و بگو در شهادت من غمگین نباشند و با صبر خود ، کمر دشمن را بشکنند.

ابراهیم دژبان:
یک شب غلامرضا را خواب دیدم ،بسیار خوشحال بود و احوال پسرش را پرسید، گفتم: او خیلی پسر خوبی است .بعد من سؤال کردم که ، مگر شما شهید نشده اید ؟گفت:من شهید شده ام ، اما همه شما را می بینم و این ، شما هستید که مرا نمی بینید.

محمد رضا دژبان:
یک روز در منطقه عملیاتی ، گویا غذا نرسیده بود یا دیرتر رسیده بود ، که بچه ها شدیدا گرسنه شدند. در این حال ، غلامرضا یک کیسه نان خشک پیدا می کند و بدون اینکه خودش لقمه ای از آن بخورد ، بچه ها را صدا می زند تا همه بیایند و با هم از آن نان ، بخورند.

صغری دژبان:
دو شب بعد از خداحافظی با غلامرضا ، ایشان را در خواب دیدم ، که در عملیات تیر خورد. او آهی کشید و رو به قبله ایستاد وگفت : من دو آرزو داشتم ، زیارت کربلا وشهادت که با شهادت ، به آن دیگری هم رسیدم. غلامرضا به درختی تکیه کرد و من از خواب بیدار شدم و احساس کردم که برادرم شهید شده است.

حمیدرضا مهمان دوست:
زمان اعزام نیرو به جبهه بود ، که یک نوجوان سید پیش من آمد وگفت: شما با آقای دژبان آشنا هستید ، بیایید و ایشان را راضی کنید ، که مرا به جبهه بفرستد، چون سه بار با نیروها به پادگان بسیج رفته ام ، ولی به من جواب مثبت نمی دهد . من همراه آن آقا سید،خدمت آقای دژبان رفتیم و از او خواستم ، که آن جوان بسیجی را به جبهه بفرستد.برادر دژبان از آن نوجوان خواست تا مدارکش را درست کند ، تا او را اعزام کند . آن جوان بسیجی فرم کامل وامضاء شده را از جیبش در آورد و شهید دژبان را در مقابل عمل انجام شده قرار داد و شهید دژبان آن نوجوان را به جبهه اعزام کرد.

حمیدرضا مهماندوست:
یک روز برای اعزام نیرو به پادگان بسیج رفته بودیم . شهید دژبان گفت : مهماندوست، من گرسنه هستم، بیا برویم بیرون و یک چیزی بخوریم . گفتم : موتور را بردار تا برویم . شهید دژبان گفت :این موتور مال بیت المال است و من برای کار شخصی می خواهم بروم. آن روز پیاده رفتیم بیرون پادگان وبرگشتیم ، ولی ایشان راضی نشد از بیت المال استفاده بکند.


آثارباقی مانده از شهید
با تعدای از همرزمان در سنگر بودیم، ناگهان کبوتر سفیدی روی سنگرمان نشست. همه بیرون آمدیم تا کبوتر را بگیریم. همین که نزدیک کبوتر رسیدیم، پرواز کرد و قدری دورتر رفت. به دنبال کبوتر رفتیم. دوباره پرید، این بار قدری دورتر از سنگر رفت. تا به کبوتر رسیدیم. خمپاره ای آمد در سنگرمان منفجر شد و سنگر خراب شد. این کبوتر باعث نجات ما بود و متوجه شدیم که خداوند هنوز ما را لازم دارد.

 


دوشنبه هشتم 6 1389 3:44 بعد از ظهر
X