معرفی وبلاگ
وبلاگ (دفاع مقدس در هشت سال ، پایداری در سی سال ) وبلاگی است در زمینه شهدا و دفاع مقدس و به ارائه مطالب گوناگون در رابطه با دفاع مقدس می پردازد . با تشکر - مدیر وبلاگ علی فروتن
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 59344
تعداد نوشته ها : 47
تعداد نظرات : 1

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

Rss
طراح قالب

فرمانده محور عملیاتی لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)ا



خاطرات
علی صلاحی:
در کربلای 5، موج دوم بودیم. در شب اول عملیات ، سردار منصوری وآقای یعقوب نظری از طرح عملیات و جمع دیگری از دوستان ، همه مجروح شیمیایی شده بودند و هنوز ما وارد عمل نشده بودیم و آقا محراب هم شیمیایی شده بود. در واقع از مسئولین لشکر ، من با سردار ناصری تنها شده بودیم و عملیات هم شروع شده بود و ما وارد عمل شده بودیم و تنهایی هم خیلی سخت بود . در همان مرحله اول یا روز اول ، دوم که به کار مشغول شدیم ، پشت من ترکش خورد و مجروح شدم ، ولی با همان مجروحیت و عفونتی هم که پیدا کرده بودم ، به هر صورت ، کج دار مریض، عملیات را اداره می کردیم و در گوشه و کنار ، از پرسنلی، آقای همت آبادی و ستاد ، سردار ناصری و هم کمکهای عملیاتی، کمک می گرفتیم . یک روز درگیری در خط خیلی شدید شده بود و هر کس را که بعنوان مسئول محوری می فرستادیم در خط، شهید می شد. ما کاووسی را فرستادیم و بعد از نیم ساعت شهید شد و مانده بودم که چه کسی را بفرستم. فرمانده تخریب را فرستادم ، او شهید شد . یک دفعه در خرمشهر با ما تماس گرفتند ، که آقا یک کسی آمده به اهواز و می خواهد به آنجا بیاید و می گوید: من کشمیری هستم . من فهمیدم که او ، سید علی کشمیری هست . او خیلی در منطقه بود . این را هم می دانستم ، که تازه ازدواج کرده است . گفتم : بگویید لازم نیست در اهواز باشد. یک ساعت بعد تماس گرفتند و گفتند : آقای کشمیری می گوید : می خواهم به آنجا بیایم . دوباره گفتم : نه، بگویید باشد و لازم نیست بیاید . بعد از نیم ساعت وارد قرارگاه شد و به محض اینکه او وارد شد ، گفت: حاج حبیب ، دیگر ما را نمی شناسی، هر چه من می گویم کشمیری هستم ، می گویی بماند . گفتم : نه می شناختمت ، ولی اوضاع خوبی نیست و تو هم تازه همسرت را عقد کردی و خلاصه شهید می شوی . گفت : من آمدم شهید بشوم و کجا باید بروم . لباسش مانند لباس نظامی نبود و من یک بادگیر به او دادم و گفتم : همین را بپوش و یکی از بچه های اطلاعات را صدا زدم و گفتم : ایشان را نسبت به محور توجیه کن و همچنین به مسئولین معرفی کن . در ادامه عملیات گفتم : ضمن اینکه نیروها را سازمان می دهید، سر پل را تأمین کنید و اگر نتوانستید ، شب این کار را انجام دهید . گفت : باشد . رفت و خط را تحویل گرفت . سپس به ما اعلام کرد که توجیه شدم . اول شب گفت : حالا دارم برای تأمین سرپل می روم و بعداز چند دقیقه ای با ما تماس گرفتند ، که درگیر شده اند و سید علی کشمیری به شهادت رسیده است . من خیلی دست تنها بودم ، به حدی که خودم مجبور شده و به خط آمدم و فردا صبح دقیقاً بعد از نماز صبح که خورشید بیرون آمده بود، من پشت خط بودم که دیدم بی سیم از قرارگاه با ما تماس گرفت و گفت : محراب هم آمده و این جا هست و با بی سیم با هم صحبت کردیم، گفتم : چطوری چشمهایت باز شده ( شیمیایی شده بود ) گفت : بلاخره باز شده، ولی مثل خون خیلی قرمز است . ولی دیدم ، ایشان تنهایی یک عینک دودی به چشم زده اند و پیش می آیند. گفتم : پس همانجا باش ، من خیالم راحت تر است گفت : نه می خواهم آنجا بیایم ، گفتم : اگر می خواهی بیایی ، با یکی از بچه های اطلاعات بیا . ایشان یک بی سیم هم برداشته بود و روی فرکانس بسته بود ، که در مسیر با ما تماس بگیرد و ما راهنمایش کنیم ، که همدیگر را پیدا کنیم . به وسیله یک موتور به اتفاق یکی از بچه های اطلاعات آمدند و وقتی به سمت ما می آمدند ، یک تماس با بی سیم داشت و ارتباطمان برقرار شده بود . گفت : داریم می آییم. من داخل سنگر نشسته بودم و صورتم را به عقب برگرداندم و موتور را دیدم ، که در یک لحظه دارد می آید و دو نفر هم سوار هستند و همان عینک دودی هم که می گفت، به چشمانش زده بود و پشت موتور بود. چیفه اش هم به گردنش بود . در همین حین نگاهش کردم، حدود 50 متر با ما فاصله داشت . یکی از هواپیماهای عراق رسید بالای سر آنها و بمب مستقیم روی موتور انداخت، که هر دو نفرشان به شهادت رسیدند. سپس برادرش علی به آنجا آمد. ما رفتیم که محل حادثه را ببنیم تا آثاری، چیزی، از محراب پیدا کنیم. از مجموع بدن محراب و آن دوستش و موتورش ، توانستیم یک چیزی مثلا: دو کیلو پوست جمع کنیم. به این شکل محراب عزیز هم به کاوه پیوست.

محمد کشمیری:
من هر وقت می خواستم به علی سلام کنم ، او زودتر از من سلام می کرد و من هیچ وقت موفق نشدم زودتر از او سلام کنم. تا اینکه بعد از شهادتشان ، ایشان را در خواب دیدم ، خواستم سلام کنم ، ولی او زودتر از من سلام کرد و من جواب سلامش را دادم و در عالم خواب می دانستم، که او شهید شده است . بعد گفتم : حالت چطور است ؟ گفت : خیلی خوب است . بعد گفتم : علی، آیا من هم می توانم پیش شما بیایم ؟ ایشان سنگی را که کاملاً سرخ بود و به اندازه یک گردو بود برداشت و به دست من داد و گفت : اگر توانستی این سنگ را در دستت نگه داری ، می توانی پیش ما بیایی . همین که سنگ سرخ را به دست من داد ، دستم به شدت سوخت و از شدت سوزش از خواب بیدار شدم و احساس کردم که دستم می سوزد . من اینگونه خواب را تعبیر کردم ، که من شهید نمی شوم ، ولی مجروح می شوم . همینطور هم شد و من مجروح شدم ، ولی شهادت نصیبم نشد.


دوشنبه هشتم 6 1389 3:47 بعد از ظهر
X