معرفی وبلاگ
وبلاگ (دفاع مقدس در هشت سال ، پایداری در سی سال ) وبلاگی است در زمینه شهدا و دفاع مقدس و به ارائه مطالب گوناگون در رابطه با دفاع مقدس می پردازد . با تشکر - مدیر وبلاگ علی فروتن
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 59343
تعداد نوشته ها : 47
تعداد نظرات : 1

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

Rss
طراح قالب

قائم مقام فرمانده گردان یدالله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

خاطرات
محمد غلامی راد:
این خاطره مربوط به آخرین روزهای زندگی برادر شهید محمد علی نیکنامی می باشد که برای کسی نقل نکرده بود . او می گفت: عملیات بدر شروع شده بود . قبل از عملیات خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم یک رودخانه پر از خون جریان دارد . برای یکی از بچه ها که تعریف کردم ، گفت: خدا به خیر کند . این عملیات شهید زیادی خواهد گرفت.


سید سعید هدایت زاده صفوی:
این خاطره به آخرین روزهای زندگی برادر شهید محمد علی نیکنامی بر می گردد که برای کسی نقل نکرده بود .او می گفت عملیات بدر شروع شده بود قبل از عملیات خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم یک رودخانه پر از خون جریان دارد . برای یکی از بچه ها که تعریف کردم ، گفت : خدا بخیر کند این عملیات شهید زیادی خواهد گرفت .


بعد از جریان شهادت محمد علی من به مشهد آمدم از طرف واحد اطلاعات عملیات مرخصی گرفتم و اولین کاری که به محض رسیدن به مشهد انجام دادم به منزل شهید نیکنامی رفتم پدر و مادر ایشان را زیارت کردم و عکسهایی را که از شهید داشتم به آنها دادم حتی عکسهایی را که روز قبل از شهادت از محمد علی گرفته بودم بزرگ کردم و قاب گرفتم آنها را هم تحویل پدر و مادرش دادم توی صحبتهایی که با پدرش داشتم متوجه شدم که محمد یک چشمش مصنوعی بوده است در جبهه از بچه ها یک چیزهایی شنیده بودم ولی برایم به طور واضح مشخص نبود ولی آن روز دیگر از این قضیه صد در صد مطمئن شده بودم و من که همسنگری محمد بودم از این جریان اطلاعی نداشتم و برایم جالب بود که محمد هم اصلاً به روی خودش نیاورده بود.
روزی در راهپیمایی از چهارراه خواجه ربیع به طرف فلکه آب در حرکت بودیم. برادرم و یکی از بچه های محل نیز ما را همراهی می کرد برادرم یک باره گفت: بچه ها بیائید کتابخانه ای راه اندازی کنیم گفتیم: کتابهایش از کجا تهّیه شود و صحبت بر سر فراهم کردن کتاب بود. خلاصه به منزل آمدیم و همان روز پنج کتاب تهیه شد. یک مغازه هم چسبیده به منزل داشتیم، قرار شد در همان جا کتابخانه را دایر کنیم. با تمام کمبودها بالاخره کتابخانه راه اندازی شد. یادم است سال 63 که برادرم به اسارت در آمد، با کمک جهاد و سازمان تبلیغات تعداد کتابها به هزار جلد رسیده بود. محمد هم زیاد به کتابخانه می آمد و در آن جا فعالیت بسیاری داشت. تا تلاش محمد کم کم کتابخانه به انجمن اسلامی شهید هاشمی نژاد تبدیل شد و یکی از متولّیان اصلی این انجمن شهید نیکنامی بود. بعد از اسارت برادرم به خاطر یک سری مسایل انجمن به حالت تعطیل در آمد ولی با به روی کار آمدن محمد در پایگاه به خاطر اهمیت زیادی که محمد به امور فرهنگی می داد دوباره انجمن را راه اندازی کرد و حتی یک مدتی هم که مسئول عملیات پایگاه شده بود ولی باز هم آن حالت فرهنگی خودش را حفظ کرده بود. مخصوصاً به برادران بسیجی تأکید داشت برای مردم مشکلات پیش نیاورید.

یکی از همرزمهای محمد علی نحوه ی شهادت ایشان را این گونه نقل میکرد صبح زود نزد فرمانده رفتم. به او گفتم: آقای نیکنامی دیشب خواب دیده است که امام حسین(ع) او را به یک مهمانی دعوت کرده، احتمال این که به شهادت برسد زیاد است. بهتر است امروز که برای شناسایی می رویم او را همراه خود نبریم. پیش ایشان رفتیم و خواستیم که امروز برای شناسایی همراه ما نیاید، اما هر چه اصرار کردیم قبول نکرد. به اتفاق ایشان و فرمانده نزد روحانی قرارگاه رفتیم تا در این مورد با ایشان مشورت کنیم. آقای نیکنامی روحانی گفت: حاج آقا اگر قرار باشد من شهید بشوم کسی نمی تواند مانع شود. حال هر کجا که باشم یا در قرارگاه یا در منطقه در حال شناسایی. حاج آقا گفت: حق با ایشان است دیگر نیازی به مشورت با من نیست، هر چه خدا بخواهد همان می شود. خلاصه به اتفاق ایشان و چند نفر دیگر برای شناسایی رفتیم. مأموریت با موفقیت صورت گرفت. در حال برگشتن به سمت قرارگاه بودیم که دکّه ی دژبانی را دیدم می خواستم بگویم بالاخره به سلامتی برگشتیم و خواب شما تعبیر نشد، که یک دفعه خمپاره ای در کنار ماشین به زمین خورد. آقای نیکنامی سرش را روی داشبرد ماشین گذاشت. ابتدا فکر کردم او برای در امان ماندن از اصابت ترکش سرش را روی داشبرد گذاشته است. اما کمی که دقت کردم دیدم ترکشی به او اصابت کرده و به شهادت رسیده است.

برادرشهید:
پدرم خاطره ای را در مورد دوران شیر خوارگی محمد علی این گونه برایم نقل کرد: من به خاطر بیماری که داشتم در بیمارستان بستری بودم. مادرت نیز بیشتر وقتش را در بیمارستان پیش من بود و کمتر می توانست به خانه بیاید و از شما سر بزند. به همین دلیل یک خانم تقریباً پنج ساله که گاهی اوقات برای کمک مادرت در کارهای خانه به منزل ما می آمد در طی این مدت از شما مواظبت می کرد. یک روز در طول مدتی که مادرت در خانه نبوده محمد علی گرسنه می شود و بی تابی می کند. آن خانم برای اینکه او را ساکت کند و به نحوی گولش بزند. پستان خود را در دهان محمد علی می گذارد. به قدرت خدا از سینه ی آن زن پنجاه ساله که مردی هم نداشته. شیر جاری می شود حد علی می نوشد و ساکت می شود.

مادرشهید:
یک روز به محمد علی گفتم: همیشه رزمندگان را در تلوزیون نشان می دهند. اما چرا هیچ وقت من شما را در تلویزیون ندیده ام. ایشان گفت: به جبهه می روم تا کس دیگری من را ببیند (خدا). حتی چند بار هم وقتی از صدا و سیما منطقه آمده اند می خواستند با من مصاحبه کنند من قبول نکردم. گفتم: من برای چیز دیگری اینجا آمده ام.

خواهرشهید:
یک شب خواب دیدم در خیاط منزل در حال صحبت کردن با محمد علی هستم به او گفتم: معلوم هست تو کجایی، مادر خیلی بی تابی میکند؟ ایشان گفت: بگو نگران نباشد، جای من خیلی خوب است که یک دفعه از خواب بیدار شدم. بعد از چند روز دوباره او را در حالی که کتاب قطوری در دست داشت خواب دیدم کمی با هم صحبت کردیم، با عجله داشت می خواست برود به او گفتم: چرا اینقدر زود می خواهی بروی حداقل یکسری به مادر بزن خیلی دلش برایت تنگ شده است؟ گفت: هنوز معلمم اجازه این کار را نداده انشا الله به وقتش به دست بوسی مادر هم می روم. خلاصه من این خوابهایی که دیده بودم برای مادرم و دیگر خواهرانم تعریف کردم. مادرم خیلی ناراحت شد و شروع به اشک ریختن کرد. او از طریق خوابهایی که ما می دیدیم پیامهای خود را به مادرم می رساند.

وقتی لباسهای محمد علی را بعد از چهل روز به ما تحویل دادند هنوز لخته های خون روی لباسش بود. معمولاً وقتی خون مدتی بماند بوی بدی می گیرد اما لباسهای او بوی عطر می داد. من برای تبرک مقداری از پاچه ی شلوارش را بریدم تکه تکه کردم و بین خواهرانم تقسیم کردم. مدتی از این ماجرا گذشت که یک شب خواب دیدم و ماجرای بریدن قسمتی از پارچه ی شلوارش را تعریف کردم. او به من خندید و گفت: برای چه این کار را کردی؟ من گفتم: می خواهم وقتی از این دنیا رفتم آن پارچه را روی جنازه ام بگذارم تا تو بتوانی من را بشناسی و شفاعتم بکنی. محمد علی گفت: پس اگر به آن دنیا آمدی، می توانی به راحتی مرا پیدا کنی چون پاچه شلوارم نصف است. من خندیدم و یک دفعه از خواب بیدار شدم. با خود گفتم: دیگر شکی ندارم که شهدا زنده هستند.

وقتی جنازه ی علی را برای طواف به دور ضریح امام رضا(ع) بردیم خداّم متوجه شدند که از تابوت خون می چکد. به همین خاطر گفتند: جنازه را در کنار ضریح روی زمین بگذارید تا پلاستیکی بیاوریم و دور تابوت بپیچیم. چون امکان دارد خون در بین راه روی زمین بریزد و همه جا را نجس کند. تقریباً نیم ساعتی طول کشید تا پلاستیک آوردند. اما موقعی که می خواستند پلاستیک دور تابوت بپیچند دیگر اثری از خون نبود. خلاصه چند روزی از خاک سپاری محمد علی گذشت که وصیت نامه اش را پیدا کردیم، او وصیت کرده بود وقتی جنازه اش را برای طواف به حرم امام رضا (ع) بردیم. چند دقیقه ای تابوتش را در کنار ضریح بگذاریم. به لطف و قدرت خدا همانطور شد که وصیت کرده بود.

محمد علی به دلیل مجروحیت در تهران بستری شده بود. وقتی ما از وضعیت او مطلع شدیم، به اتفاق پدرم بلافاصله به تهران رفتیم. در بیمارستان به دلیل کمبود جا او را روی یک بران کارد گذاشته بودند. محمد علی سمت راست بدنش پر از ترکش بود. محل اصابت ترکشها خونریزی خفیفی داشت، کسی نبود به وضعیت او رسیدگی کند. به هر ترتیبی بود برای او در یک اتاق جا باز کردیم. همان روز او را عمل کردند و در طی این عمل مجبور شدند یکی از چشمانش را تخلیه کنند. بعد از چند روز، دیگر خیالمان از طرف محمد علی راحت شد. نگران این بودیم چطور به مادرم اطلاع بدهیم. چون برادر دیگرم به خاطر تومُر مغزی بستری بود. و این خبر باعث می شد مادرم روحیه اش را از دست بدهد. خلاصه برادرم حسین به مشهد رفت و موضوع را به او گفت. مادرم بلافاصله خودش را به تهران رساند. جلوی درب بیمارستان دژبان اجازه ی ورود نمی داد. مادرم گفت: پسرم اینجاست، نمی دانم مجروح شده یا شهید؟ تو را به خدا اجازه بدهید او با ببینم. هر چه اصرار کرد فایده ای نداشت. مادرم ناراحت شد دژبان را هل داد و به داخل بیمارستان رفت. ما نیز به دنبال او راه افتادیم. مادرم همین طور گریه و سرو صدا می کرد. وقتی وارد اتاق محمد علی شد، او سریع از روی تخت بلند شد و شروع به تکان دادن دست و پایش کرد و گفت: مادر جان گریه نکن ببین من سالم هستم. فقط یک چشمم را در راه امام حسین(ع) از دست داده ام. در این بیمارستان افرادی هستند که دست و پایشان را فدای امام حسین(ع) کرده اند. یک چشم که چیزی نیست. شروع به صحبت با مادرم کرد موضوع مریضی برادرم را پیش کشید و مادرم را از آن حال بیرون آورد. بعد از مدتی محمد علی را از بیمارستان مرخص کردند و به مشهد آمد.

مادرشهید:
شب قبل از شهادت محمد علی خواب دیدم ایشان به اتفاق همسرم (هاشم آقا) با لباسهای خاکی که بر تن داشتند به منزل آمدند. بعد از سلام و احوال پرسی گفتم: معلوم هست شما کجائید؟ حداقل یک تماس می گرفتید، الان مدت زیادی است از شما خبر ندارم؟ محمد علی گفت: نمی توانستیم تماس بگیریم: الان می خواهیم به حرم برویم. ناراحت شدم و گفتم: هنوز از راه نرسیده اید می خواهید به حرم بروید؟ بهتر نیست دوش بگیرید و کمی استراحت کنید؟ بعد بروید. رو به هاشم ‌آقا کرد و گفت: من می خواهم بروم شما با من می آیی؟ من دست شوهرم را گرفتم و گفتم: او با تو نمی آید می خواهد استراحت کند. محمد علی گفت: پس من به تنهایی می روم. خداحافظی کرد و رفت. چند روزی از این خوابی که دیده بودم گذشت که خبر شهادت عمو علی را برای ما آوردند.

خواهرشهید:
مادرم خاطره ای را در مورد محمد علی اینگونه نقل کرد: موقعی که محمد علی به دلیل انفجار مین، قسمت راست بدنش به طور کامل مجروح شده بود. او را به بیمارستانی در تهران منتقل کرده بودند. من بلافاصله پس از اینکه مطلع شدم او در بستری است خودم را به تهران رساندم. به بیمارستان که رفتم وقتم وارد اتاق شدم و چشمم به محمد علی افتاد او همچون یک میّت ریگ از رخسارش پریده بود. قسمت راست بدنش را به طور کامل باند پیچی کرده بودند. اما به محض اینکه او من را دید، از دوی تخت بلند شد و ایستاد و گفت: مادر جان نگاه کن من حالم خوب است، مشکلی ندارم. دست و پایم سالم است. نگران نباش. در همین حین یک دفعه از حال رفت و روی زمین افتاد. به کمک پرستار او را بلند کردیم و دوی تخت گذاشتیم. به او گفتم: چرا از روی تخت بلند شدی، رنگ از رخسارت پریده است، می گویی نگران نباش. محمد علی گفت: ایستادم تا شما ببینی. حالم خوب است چون به تازگی یکی از برادرهایم فوت کرده بود و مادرم آن موقع روحیه مناسبی نداشت و از ناراحتی قلبی رنج می برد. محمد علی با این کار خود می خواسته مادرم را از نگرانی بیرون آورد.

محمد علی خوابی را که دیده بود این گونه برایم نقل می کرد: خواب دیدم شهید شدم بعد از این که مرا دفن کردند وارد اتاق بزرگی شدم که در و دیوار آن آینه کاری بود. دائماً صدایی به گوشم می رسید که تو شهید شده ای این مکان متعلق به شماست. چند دقیقه ای در آنجا بودم و بعد به سمت خانه راه افتادم به نزدیک خانه که رسیدم آقای خندان را دیدم که جلوی در ایستادن است به او گفتم: چرا اینجا ایستاده ای؟ گفت: برایت مراسم عزاداری گرفته ایم: مگر تو شهید نشده ای؟ گفتم: چرا اما اجازه گرفته و آمده ام ببینم اینجا چه خبر است الان هم به شما می گویم به پدر و مادرم بگو برای مراسم عزاداری من خیلی خود را زحمت ندهند. خرج اضافه نکنند. آقای خیاط گفت: بیا برو ببین داخل چه خبر است. داخل حیات که شدم دیدم چهار پنج دیگ غذا برای مراسم تهیه دیده اند پدرم در کنار دیگها ایستاده و گریه می کند با دیدن این صحنه فریاد کشیدم چرا این همه غذا پخته اید پدر جان گریه نکن من زنده ام و از خواب بیدار شدم.

یکی از دوستان محمد علی خوابی را که ایشان قبل از شهادت دیده بود و برای دوستانش تعریف کرده بود چنین نقل می کرد: نیمه های شب محمد علی از خواب بیدار شد. از او پرسیدم چه خبر شده است؟ گفت: خواب دیدم آقایی سبز پوش نزد من آمد و گفت: می دانی فردا مسافر هستی؟ جواب دادم نه. آن فرد گفت: شما فردا مسافری و میهمان ما هستی. صبح که قرار بود آقای نیکنامی برای شناسایی برود، مسوول مربوط چون از جریان خوبی که نیکنامی دیده بود اطلاع داشت اجازه رفتن به ایشان نمی داد. خلاصه نیکنامی با اصرار زیاد و ریختن اشک توانست مسوولش را راضی کند اما قرار شد این بار با ماشین برود. او به شناسایی رفت و پس از برگشتن خمپاره ای به کنار ماشین فرود آمد و بر اثر ترکش به قلب نیکنامی به فیض شهادت رسید.

محمد علی خاطره ای را اینگونه نقل کرد: یک روز من و چند نفر از دوستانم تعداد زیادی عراقی را به اسارت گرفتیم. هر کدام از آنها دو برابر ما هیکل داشتند. در طی مسیر دائماً نگران این بودیم که آنها به ما حمله ور نشوند چون ما دو قبضه اسلحه بیشتر به همراه نداشتیم. خلاصه به هر ترتیبی بود آنها را به اردوگاه بردیم. موقعی که می خواستیم آنها را تحویل بدهیم، یکی از اُسرا گفت: منظورت چیست؟ به جز ما چند نفر شخص دیگری نبود. آن عراقی گفت: منظورم آن آقایی است که سوار بر اسب سفیدی پشت سر مواظب ما بود. وقتی آن عراقی این حرف را زد اشک از چشمانمان جاری شد. ما به خاطر به اسارت در آوردن آن عراقی ها به خودمان مغرور شده بودیم. این اتفاقی که افتاد یک معجزه بود.

بار آخری که محمد علی می خواست به جبهه برود. مادرم چون برادرم به تازگی فوت کرده بود. به محمد علی گفت: دیگر نمی خواهد به جبهه بروی. کمی هم به فکر ما باش، از نظر روحی به تو نیاز داریم. ایشان گفت: مادر جان قول می دهم این دفعه ی آخری باشد که به جبهه میروم، وقتی برگشتم برای همیشه پیش تو می مانم. اینقدر با مادرم صحبت کرد تا راضی شد. محمد علی برای آخرین بار به جبهه رفت و شهید شد. و از آن به بعد همانطور که به مادرم قول داده بود دیگر به جبهه نرفت و برای همیشه پیش مادرم ماند.

وقتی جنازه ی محمد علی را به مشهد آوردند، به اتفاق اقوام برای خواندن زیارت عاشورا به معراج شهدا رفتیم. همگی در اطراف جنازه حلقه زدیم و شروع به خواندن زیارت عاشورا کردیم. بعد از اتمام زیارت نامه، یکی از اقوام که در بیمارستان کار می کرد، پارچه ی روی جنازه را کنار زد، دستش را روی پوست صورت محمد علی فشار داد. وقتی دستش را برداشت، محلی را که با دست روی صورت محمد علی فشار داده بود قرمز شد. او گفت: من جنازه های زیادی دیده ام، تعجب می کنم! با اینکه چند روز است که برادرتان به شهادت رسیده اما بدنش هنوز مثل یک انسان زنده است. چون با فشار دست من بر روی صورتش، زیر پوستش خون جمع شد. آن فایلمان به شهدا اعتقاد نداشت. اما از آن به بعد تحت تاثیر قرار گرفت و ارادت خاصی نسبت به شهدا پیدا کرد.

یک روز من به اتفاق تعدادی از اقوام می خواستیم بر سر مزار محمد علی برویم. من مادر شوهر پیر و از کار افتاده ای داشتم. آن روز من به خاطر اینکه مادر شوهرم در خانه تنها بود، به سر مزار نرفتم. شب خواب محمد علی را دیدم که به من گفت: تو امروز با این کارت مرا سر بلند کردی. معمولاً وقتی خطایی از من سر می زند یا کار خوبی انجام می دهم به خوابم می آید.

شب قبل از اینکه محمد علی می خواست به جبهه برود به منزل ما آمد. بچه خیلی بی تابی می کرد. ایشان او را در آغوش گرفت. من در آشپزخانه مشغول درست کردن غذا بودم، یک دفعه محمد علی در حالی که بچه را بغل کرده بود به داخل آشپزخانه آمد. با ورود او نور خاصی در فضای آشپزخانه پخش شد. صورت او همچون ستاره می درخشید. به محمد علی گفتم: چرا نورانی شده ای؟ گفت: این نور شهادت است. من به زودی به آرزوی خود می رسم. از این حرف او ناراحت شدم و به او گفتم: این حرفها را نزن انشا الله سالم بر می گردی ما تازه میخواهیم دامادت کنیم. خلاصه روز بعد به جبهه رفت. دو هفته بیشتر از رفتنش نگذشته بود که خبر شهادتش را آوردند.

یکی از همرزمهای محمد علی شهادت ایشان را اینگونه نقل کرد‌: شب قبل از شهادتش آقای نیکنامی خواب امام حسین (ع) را دیده بود که به او گفته بود فردا خودت را برای سفر آماده کن. صبح همان روز خوابش را برای من تعریف کرد. به همین خاطر بزد فرمانده رفتم و به او گفتم: ایشان چنین خوابی را دیده است. بهتر است امروز او را همراه خود به خط نبریم، امکان دارد او به شهادت برسد. وقتی این موضوع را مطرح کردم، ایشان گفت: بهتر است برویم با روحانی قرارگاه مشورت کنیم. نزد ایشان رفتیم و ماجرا را برایش تعریف کردیم. روحانی گفت: اگر قرار باشد برای آقای نیکنامی اتفاقی بیفتد کسی نمی تواند مانع شود. خلاصه به اتفاق ایشان و چند نفر دیگر به خط رفتیم. موقع برگشتن در بین راه یک مجروح را سوار ماشین کردیم. به نزدیکی قرارگاه که رسیدیم، با خود گفتم: خدا را شکر تا الان که هیچ اتفاقی نیفتاده است در همین حین یک دفعه خمپاره ای در کنار ماشین به زمین خورد، وقتی به جلوی ماشین نگاه کردم، دیدم سر آقای نیکنامی روی شانه های مجروح افتاد. پیاده شدم به جلو رفتم هر چه ایشان را صدا زدم جواب نداد. به سرعت خودمان را به قرارگاه رساندیم. در آنجا پزشک او را از ناحیه چشم معاینه کرد اما متوجه نشد که یکی از چشمان آقای نیکنامی مصنوعی است به همین خاطر فکر کرد علایم حیات هنوز در وجودش هست. ایشان را بلافاصله به بیمارستان صحرایی انتقال دادیم. بعد از معاینه ی دوباره، پزشکان گفتند: ایشان در جبهه به شهادت رسیده است. اما چون یکی از چشمانش مصنوعی بوده پزشک قرارگاه فکر کرده او هنوز زنده است. به خاطر اینکه شهادت ایشان در بیمارستان مورد تائید پزشکان قرار گرفته بود. روی جواز دفن نوشته بودند نیاز به غسل و کفن دارد! موقع تشیع جنازه او را غسل و کفن کردیم. بعد از مدتی که وصیت نامه اش را پیدا کردیم او خواسته بود وقتی به شهادت رسید همچون یک فرد عادی غسلش بدهیم و کفن بر تنش کنیم. به لطف و قدرت خدا همانطور شد که وصیت کرده بود.

مدتی بود. به دلیل ناراحتی کلیه، نمی توانستم ایستاده نماز بخوانم. یک شب خواب دیدم در مهمانی بزرگی هستم. در آن مجلس یکی از اقوام ما که از نظر اعتقادات دینی و مذهبی ضعیف بود حضور داشت. در همین حین یک دفعه صدای اذان در فضا پخش شد. من برای خواندن نماز حاضر شدم. وضو گرفتم، در گوشه ای نشستم تا شروع به خواندن نماز کنم. یک دفعه محمد علی با یک دوربین فیلمبرداری وارد مجلس شد و شروع به گرفتن فیلم از من شد. گفت: چرا نشسته ای؟ من گفتم: مدتی است که ناراحتی کلیه دارم نمی توانم ایستاده نماز بخوانم. محمد علی گفت: من از تمام کارهایی که شما در این دنیا انجام می دهید فیلمبرداری می کنم. حالا بلند شو ایستاده نماز بخوان. آن فامیلمان که در مهمانی بود گفت: به حرفهای او گوش نکن، هر طور دلت می خواهر نماز بخوان. محمد علی گفت: این را به خاطر داشته باش، من از کارهایی که شما در این دنیا انجام می دهید فیلمبرداری میکنم. یک دفعه از خواب بیدار شدم. بعد از دیدن آن خواب تصمیم گرفتم، حتی اگر بمیرم ایستاده نماز بخوانم. از آن شب به بعد دیگر من نشسته نماز نمی خواندم.

آقای امیر نژاد را در مورد ایشان اینگونه نقل کرد: یک روز که به منزل آقای نیکنامی رفته بودم ایشان لباسهای خود را درآورد، نشانه ها و علایمی که روی بدنش بود به من نشان داد و گفت: امیر جان اگر من شهید شدم و بدنم سوخته بود و یا از طریق صورت نتوانستند من را شناسایی کنند: شما با این علایم و نشانه ها می توانی من را شناسایی کنی. این موضوع را فقط به تو گفتم: چون اگر به خانواده ام چیزی می گفتم ناراحت می شدند. این خاطره نشان دهنده ی این است که شهادت جز برنامه های زندگی ایشان بوده و هر لحظه آمادگی این را داشت که به دعوت حق لبیک گوید.

یکی از دوستانش می گفت:
آدم خوش رفتاری بود. هر کس حتی برای اولین بار هم که با او صحبت می کرد مجذوبش می شد. پدر پیری داشتم به اصطلاح دل خوشی از انقلاب نداشت و مخالف بود. یک روز من و پدرم به همراه شهید نیکنامی نشسته بودیم و درباره نظام صحبت می کردیم. محمد علی خیلی زیبا صحبت می کرد، به طوری که پدرم که مخالف بود به قدری شیفته او شده بود که حد نداشت. می گفت: اگر امام خمینی همچین شاگردهایی دارد، من هم می پسندم. من هم در خدمت نظام هستم. صحبت های محمد علی نیکنامی تاثیر خاصی بر دل این پیرمرد داشت.


دوشنبه هشتم 6 1389 3:49 بعد از ظهر
X