معرفی وبلاگ
وبلاگ (دفاع مقدس در هشت سال ، پایداری در سی سال ) وبلاگی است در زمینه شهدا و دفاع مقدس و به ارائه مطالب گوناگون در رابطه با دفاع مقدس می پردازد . با تشکر - مدیر وبلاگ علی فروتن
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 59939
تعداد نوشته ها : 47
تعداد نظرات : 1

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

Rss
طراح قالب

قائم مقام فرمانده گردان موسی ابن جعفر(ع)لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)ا


خاطرات

برادرشهید:
قبل از انقلاب اسلامی، یک روز دامادمان، غلامعلی گنابادی، از مشهد به روستا آمده بود و چند عکس هم از حضرت امام همراه خودش داشت . اوبی هیچ ترسی 2تا از عکسهای امام (ره) را با روحانی روستا در مسجد نصب کرد.
مادرشهید:
یک روز خواستیم یک خروس را ذبح کنیم و این زمانی بود، که پدر غلامعلی در جبهه بود . غلامعلی به من گفت : خروس را ذبح کن و به همراه نان ها و رب هایی که آماده کردی ، به جبهه بفرست ، شاید به دست پدر برسد و اگربه دست پدر هم نرسد، چند تا بسیجی بتوانند یک وعده از آن استفاده کنند .
همسرشهید:
یک روز که به طرف خانه پدر همسرم می رفتم ، یکی از بچه های سپاه به نام محمد خاکپور را دیدم . ایستاد و آمد جلو و سلام واحوالپرسی کرد و بچه ام را از بغل من گرفت و او را بوسید و رفت . با خودم گفتم : آقای خاکپور قبلاً هر وقت مرا می دید ، سلامی می کرد و رد می شد . به منزل پدر شهید رفتم و وارد خانه که شدم، دیدم گریه می کند . گفتم : چه شده به من هم بگویید ؟ رو به من کرد و گفت : اگر بگویم باور نمی کنی . گفتم : کسی که کوله بار همسرش را برای رفتن به جبهه پر می کند، تحمل شنیدن هر حرفی را دارد . ناگهان گفت : غلامعلی در عملیات خرمشهر از ناحیه پا و سر مجروح شده است و هم اکنون در تهران است. خیلی ناراحت شدم و بعد از مدتی ، خبر سلامتی ایشان را آوردند و پس از چند روز خودشان آمدند .

پدرشهید:
وقتی که خبر شهادت غلامعلی را به من دادند، خیلی اندوه گین و متأثر شدم. رفتم سپاه که جنازة ایشان را ببینم. در را که باز کردند، چشمم به پیکر مطهر ایشان افتاد. یکی از برادران سپاه رو به من کرد و گفت: حاج آقا ، من خودم شاهد بودم که پسر شما چندین نفر را به کام مرگ فرستاد و بعد خودش به شهادت رسید.

بعد از شهادت غلامعلی، یک نفر از مردم روستا به من گفت: زمانی که غلامعلی عضو شورای پایگاه بود، روزی به ایشان مراجعه کردم و گفتم: من اینقدر گوسفند دارم، شما دو برابر آن را بگو تا بتوانم مقدار جوی بیشتری برای گوسفندهایم بگیرم. غلامعلی از گفتة من ناراحت شد و این کار را انجام نداد و گفت: من مال حرام نمی خورم و نمی گذارم ، که شما از اموال بیت المال ، سوء استفاده کنی و از آن تاریخ به بعد ، من با ایشان صحبتی نکردم اما او تغییری در تصمیمش نداد.
مادر شهید:
روزی به ما خبر دادند ، که غلامعلی مجروح شده است و ایشان را در بیمارستان یبستری کردند. وقتی به بیمارستان رفتیم تا او را ملاقات کنیم، دیدیم که یک طرف صورتش کاملاً سیاه شده است. تا چشمش به ما افتاد، از روی تخت حرکت کرد و نشست و گفت: مادرجان طوری نشده . وقتی علت را از او سؤال کردیم، گفت: در حین آموزش نارنجک بودیم و برای اینکه نحوة استفاده از نارنجک عملاً به نیروهایش آموزش داده شود، نارنجکی را از ضامن خلاص کرده و جهت انفجار پرت کردند ، ولی نارنجک منفجر نشد، رفتم جلو تا اینکه ببینم چرا نارنجک منفجر نشده است ، که بلافاصله نارنجک منفجر شد.
در مانوری که در بجنورد برگزار شد، غلامعلی گنابادی به فرد پاسداری ، نقش صدام را واگذار کرده بود و در حین برگزاری مانور ، عده ای از رزمندگان فردی را که در نقش صدام ایفای نقش می کرد را دستگیر کردند و زدند. بعد از شهید گنابادی سؤال کردند ، که چرا همچین فردی را به نقش صدام درآورده اید، ایشان در جواب گفت: این خاسته ی خود او بوده است، ما این فرد را به نقش صدام درآورده ایم، تا مردم هم ببینند که این شخص بازیگر نقش صدام بوده است.

همسر شهید:
روزی که خداوند آرزویش را برآورده کرد و فرزندمان به دنیا آمد، غلامعلی در پادگان بود و شب که به خانه برگشته بود ، باران شدیدی می بارید. با توجه به وضعیتی که در خانه داشتیم، علی رغم اصرار زیاد ، به خانة پدرشان رفته و در آنجا خوابید. صبح که آمد و مطلع شد ، که فرزندمان پسر است، گفت:" خدا مرا به آرزویم رساند و اسم پسرمان را مهدی گذاشت."

غلامعلی در یک عملیات مجروح شده بود. وقتی که من خبردار شدم ، آدرسش را که در یکی از بیمارستان ها در تهران بود را گرفتم و به عیادتش رفتم. وقتی که وارد اتاق شدم، با دیدن من خیلی خوشحال شد و گفت: چگونه توانستی مرا پیدا کنی؟ به او گفتم: جوینده، یابنده است. بعد از دو سه ساعتی که پیش ایشان بودم، برگشتم و موضوع را به پدر و مادرش اطلاع دادم.

برادرشهید:
فاصلة مکانی بین ما و گردان پیش آمد. ما مجبور شدیم از گردان جدا شویم. ایشان برای تأمین بچه هایی که برای عملیات جلو می رفتند، در تلاش بودند و قبل از آن اصلاً در پوست خود نمی گنجید و مشخص بود، که در آن شب به آرزوی دیرینه اش که همان شهادت است، خواهند رسید. و من هم همان لحظه که باید بالا سر شهید باشم، نبودم. از پیش بینی هایی که در غیاب ایشان با دوستان می کردیم و حالاتی که می توانستیم در چهره ایشان ببینیم ، شهادت ایشان را دور از ذهن نمی دیدیم.

پدر شهید:
یک شب در مسجد روستا مراسمی برپا شد و محمد علی در این مراسم شرکت کرد و پشت بلندگو رفت و شروع کرد به صحبت برای جوانها . ایشان به تبلیغ و ارشاد آنها پرداخت و آنها را برای اینکه به جبهه بروند، تشویق می کرد.

علاوه بر اینکه به شغل مقدس پاسدارى مشغول بود، به عنوان عضو شوراى روستا هم برگزیده شده بود. ایشان در این زمینه واقعاً فعالیت داشتند، مردم هم به ایشان اعتماد داشتند و براى رفع گرفتاریها و برطرف شدن نیازمندی هایشان، با ایشان مشورت مى‏کردند و او هم آنها را راهنماى مى‏کرد. در احداث راه، ساختن مسجد روستا، همچنین در روستاى قره خانبندى ، تلاش مضاعفى داشت. اگر روستا روحانى نیاز داشت، حتماً دنبال یک روحانى مى‏رفت، و در کارهاى عمرانى روستا فعالیت داشت و براى ما الگو بود.

 

دوشنبه هشتم 6 1389 3:29 بعد از ظهر

قائم مقام فرمانده گردان حضرت علی اکبر (ع)لشکرمکانیزه31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)ا

سال 1339 ه ش  در خانواده ای متوسط و مذهبی در تبریز به دنیا آمد . پدرش فروشنده قند و شکر بود و وضع اقتصادی متوسطی داشت و مستأجر بودند . علیرضا دوره آموزش را با رفتن به کودکستان آغاز کرد . دوران دبستان را در مدرسه دانش تبریز گذراند و در تمام این دوران ، در انجام تکالیف خود فعال و کوشا بود .
اوقات فراغت را با فروش تنقلاتی که مادرش تهیه می کرد ، می گذراند و یا با برادر بزرگترش بازی می کرد . از همان دوران کودکی فعال بود و اجازه نمی داد کسی در حقش اجحاف کند . تحصیلات راهنمایی را در مدرسه رازی و دبیرستان را در مدرسه دهخدای تبریز گذراند و موفق به اخذ دیپلم در رشته ریاضی فیزیک شد .
با شروع انقلاب ، فعالیت خود را با پخش اعلامیه و شرکت در راهپیمایی ها و تظاهرات آغاز کرد و در مجالس سخنرانی مسجد شعبان که توسط شهید آیت الله قاضی طباطبایی برگزار می شد ، حضور می یافت . پس از حمله نیروهای نظامی شاه به تظاهرکنندگان مسجد قزلی او را با چشمان اشک آلود ناشی از گاز اشک آور به خانه بازگرداندند . در تظاهرات 29 بهمن تبریز از مدرسه نیمه تعطیل خارج شد و در راهپیمایی شرکت کرد . همچنین در فعالیت های مسجد جامع برای تهیه کوکتل مولوتف ، فعالیت چشمگیری داشت و تمام این کارها را وظیفه خود می دانست و می گفت که آرزوی پیروزی انقلاب را دارد .
بعد از پیروزی انقلاب ، وارد سپاه شد و تغییرات روحی او از همین زمان یعنی در سن هجده سالگی آغاز شد . او جزو اولین افرادی بود که در سپاه نام نویسی کرد و به عضویت آن درآمد . دوران آموزش نظامی را در کوه های شاهین دژ گذراند و بعد از آن در پادگان آموزشی سپاه خاصبان استان آذربایجان شرقی ، به آموزش سیاسی و نظامی سپاهیان و بسیجیان پرداخت . با شروع جنگ تحمیلی ، در مسجد زادگاهش کلاس قرآن و اسلحه شناسی دایر کرد و بعد از آن تصمیم گرفت عازم جبهه شود .
از جزء اولین گروه از افراد اعزامی به جبهه ها ( سوسنگرد ) بود . نقل است که در دهلاویه مخزن آبی بود که نشانه عراقی ها شده بود و با استفاده از آن نشانه خط را می زدند و از همین طریق هم بود که شهید چمران را به شهادت رساندند و این علیرضا بود که با نارنجک منبع آب را که خطرساز بود منفجر کرد و نشانة عراقی ها را از بین برد . او از جمله نیروهایی بود که تا پایان محاصرة سوسنگرد ، در منطقه حضور داشت و با حداقل نیرو توانست بعد از هشت روز مقاومت به همراه شهید علومی و مرتضی یاغچیان نجات یابد .
در بازگشت از جبهـه ، خانـواده او را کمتـر می دیدنـد . به گلزار شهـدا ( وادی رحـمت ) می رفت ؛ در مسجد محلة عمو زین الدین تبریز به اتفاق آقای انصاری به کودکان و نوجوانان آموزش قرآن می داد . برنامه های قرآنی و تواشیح او چندین بار از تلویزیون پخش شد . در امر کمک رسانی به جبهه فعال بود و سایر اوقات را در سپاه می گذراند .
با هر انحرافی از خط امام و اسلام مقابله می کرد . در جریان توطئه حزب خلق مسلمان تبریز و تسخیر بعضی از پایگاه های آن فعالیت داشت . برای مقابله با شورشهای ضد انقلاب داخلی درکردستان به آنجا رفت و در درگیری ها حضور مستقیم داشت . همواره به خانواده و دوستان و همـکاران توصیـه می کرد : « امام را تنها نگذارید و از انقلاب اسلامـی که حافـظ ارزشهـای اسلام است محافظت کنید و با ضد انقلاب همراهی نکنید و از آنها که به ظاهر در لباس حزب اللهی و یا روحانی تظاهر می کنند دوری کنید . دفاع شما از روحانیت به حق باشید . »
علیرضا اوقات فراغت خود را بیشتر با مطالعه کتابهای شهید مطهری ، ورزش و تلاوت قرآن پر می کرد . محمدرضا بازگشا نقل می کند :
علاقة او به قرآن بسیار بود تا جایی که در عملیات بدر به همراه ایشان که معاون گردان بود به جایی می رفتیم و او در حال تلاوت قرآن بود تا آن را ختم کند . در این هنگام برای من وضعیتی پیش آمد که لاعلاج شدم و علیرضا آیات باقی مانده را قرائت کرد و ختم قرآن کرد و بعد به کمک من شتافت . حتی زمانی که گردان درگیر عملیات بدر بود ، فاصله زمانی که سوار ماشین بودیم تا به سوی قایقها برویم را به تلاوت قرآن پرداخت . به خودسازی و رعایت فرائض دینی اهمیت خاصی می داد و حتی در جبهه نوارهای ویدئویی آیت الله شیخ حسین مظاهری را دربارة خودسازی برای بچه های گردان تهیه کرده بود تا از آن استفاده کنند .
علیرضا جبلی قبل از عملیات والفجر مقدماتی ، فرماندهی یک گردان رزمی را بر عهده داشت . روزی مشاهده کرد بعضی از افراد در ادای فریضة صبح کوتاهی می کنند . ناراحت شد و زمانی که در یادگیری مسائل زرهی نیز از آنها کوتاهی دید بسیار عصبانی شد و با آنها برخـورد جدی کرد . به همین سبب فرماندة لشکر - مهدی باکری - او را برکنار کرد . او سعی می کرد شأن و اعتبار پاسداری از اسلام و انقلاب را در بالاترین حد آن حفظ کند .
در طول حضور در جبهه ها چهار بار مجروح شد ؛ در عملیات رمضان ، مسئول گروهان دو بود که با دوشکا به بالای سرش زده بودند و زخمی شده بود . وقتی دوستان برای عیادت به منزلش رفتند ، خندید و تعریف کرد : « وقتی زخمی شدم یک لحظه دیـدم بالای سرم ستــاره ها می چرخنـد همـان طـور کـه در کارتـونهـا یک نفـر می افتـد پاییـن و بالای سرش ستـاره هـا می چرخند . » با این گونه حرفها بچه ها را می خنداند .علیرضا جبلی ، سرانجام در تاریخ 22 اسفند 1363 ، در عملیات بدر به شهادت رسید .
او چهل و هشت ماه در جبهه های نبرد حضوری مستمر داشت و در عملیاتهای مختلفی چون خیبر ، والفجر ، رمضان ، بیت المقدس و بدر در قسمت های مختلف جنگید . جنازه او را تاریخ 4 فروردین 1364 ، در گلزار شهدای تبریز به خاک سپردند .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384



وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون. قرآن کریم
در قاموس شهادت واژه وحشت نیست . امام خمینی
به نام الله و به نام آنکه هستی ام از اوست، آمدن از اوست و باز گشتم به اوست و تنها ما امانتی هستیم در نزد پدر و مادرانمان . امانتی که خداوند آنرا داده و باز پس خواهد گرفت چنانکه خداوند درقرآن مجید می فرماید:« انّا لله و انّا الیه راجعون »
سلام برانبیا ء,سلام بر اوصیا و سلام بر ائمه طاهرین و سلام برحضرت ولی عصر ( عج) یگانه منجی عالم بشریت و سلام ودرود بر نائب بر حقش حضرت امام خمینی, این ابراهیم بت شکن زمان .سلام و درود بر شهدای گلگون کفن اسلام عزیز و سلام و درودبی کران بر خانواده های محترم شهداء این اسطوره های صبر و ایثار و استقامت
و شجاعت.
پدر و مادر عزیزم : حال که می خواهم روانة جبهه شوم پای در پوتین می کنم و روانة جهاد با کفر و الحاد جهانی می شوم و سینة دشمن را نشانه می روم نه اینکه کینه دارم بلکه می خواهم ظلم و جور را در هم کوبم و دینم را احیا کنم و نگذارم یزیدیان زمان طمع در آئین دین ما، ملّت ما، سرزمین ما داشته باشند بلکه با در هم کوبیدن این ستمکاران انقلاب اسلامی ایران را به اکثر نقاط جهان صادر نماییم و آنرا در نهایت به
صاحب اصلی خود حضرت ولی عصر( عج) بسپاریم.
بار الها تو خود شاهد هستی که بنده این راه را آگاهانه انتخاب نموده ام و بر این انتخاب افتخار می کنم و بر خود می بالم و از تو می خواهم که مرادر این راه ثابت قدم و استوار گردانی و شهادت را که آرزوی دیرینه ام می باشد نصیبم فرمایی؛ گرچه می دانم لایق شهادت نیستم.
بارخدایا : گرچه بندة حقیر نتوانستم آنطور که باید خدمتی به انقلاب و اسلام عزیز بنمایم، بلکه این خون ناقابل من بتواند جبران آن همه گناه و معصیت گردد.
بار الها از تو می خواهم اگر زیادی گناهانم سبب شود که شهادت نصیبم نگردد ,به گناهانم قلم عفو بکشی زیرا که خود وعده دادی که اولین قطرة خونی که از شهید می ریزد تمامی گناهان او پاک می گردد.
بار پروردگارا از تو می خواهم توبة این بندة گناهکار و عاصی و رو سیاه را بپذیری و در زمرة و صفوف عظیم شهداء قرار دهی و اگر این قطرة خون نا چیز و جان ناقابل بنده آن ارزش را دارد که در راه گسترش اهداف اسلام و انقلاب اسلامی ریخته شود ,پس آن قدرت را به بنده عطا بفرما تا بتوانم با شجاعت و شهامت وایثار و شهادت حسینی با دشمن کافر روبرو شوم. آری ما در فرهنگ غنی اسلام آموخته ایم بلی ما در مکتب حسین( ع) آموخته ایم که زندگانی مادی نکبت بار است و نباید منتظر باشیم تا مرگ ما را در بستر فرا گیرد بلکه باید مثل مولایمان حسین( ع) به سراغ حیات اخروی و زندگانی جاوید گام برداریم و در نهایت به سوی معبود خویش بشتابیم. مگر آدمی چند بار می میرد؛ مگر بیش از یکبار می میرد، پس چه بهتر که این یکدفعه در راه خدا باشد .
چه زیبا گفت معلّم و استاد شهید مطهری که : شهید شمع تاریخ است.
برادران، دوستان و خویشاوندان عزیز امروز روز امتحان است. دنیا مزرعه آخرت است .امروز روز یاری اسلام عزیز است. روز جهاد و روز اتفاق و روز اتّحاد است. یا
باید حسینی شد و گرنه در صفوف یزیدیان قرار می گیرید. آری امروز روز جهاد است، جهاد در همة جبهه های الحاد چه داخلی با منافقین و توده و چه بیرونی با شیاطین شرق و غرب و صدام کافر این عروسک و بازیچة ابر جنایتکاران تاریخ. آری امروز روز یاری اسلام است ,به خدا سوگند اگر کوچکترین غفلتی بکنید و مشغول نفاق و غرق در زندگانی مادی شوید دین خود را نسبت به شهداء، این جوانان و شاگردان مکتب حسین( ع ) انجام نداده اید و در روز قیامت همه شما را پای میز محاکمة خواهیم کشانید.
بیاید به فکر اسلام و به فکر جنگ و مستضعفین باشید و به جنگز د ه ها و مستمندان کمک کنید و در زیر پرچم توحید جمع شو ید و از تعصبات قومی و بو می دست بردار ید که اسلام نفی کنندة همة این تعصبات است. ای امت مسلمان، ای پویندگان راه حسین( ع) بیایید دور هم جمع شو ید و به ر یسمان الهی چنگ بز نید و متحد شوید و امام عز یز را یاری کنید و تنهایش نگذار ید و با صفوف متشکل خود هر چه شیطان است اعم از بزرگ و کوچک از صفحة روزگار برچینید و به زباله دانی تاریخ افکنید.
هرگز فریب افراد منافق و از خدا بی خبر و سایر گروهک های الحادی را نخورید و روحانیت مبارز متعهد و آگاه را رها ننمایید و همواره جهت مبارزه با کفّار و ابر قدرتهای شیطانی از روحانیت دفاع کنید و از الهام بگیرید و به شایعات یک عده مزدور گوش فرا ندهید که می خواهند با یک سری شایعات پوچ شما را منحرف سازند .
کسانی پیدا شوند که چه آگاهانه و چه نا آگاهانه می خواهند چهرة انقلاب اسلامی و سپاه را در جامعه لگد مال نمایند و قداست سپاه را با شایعات بی اساس از بین ببرند؛ بدانند که هرگز حلالشان نخواهم نمود و در پیشگاه باری تعالی شکایت خواهم کرد. برادران عزیز به ریسمان الهی چنگ زنید و یک لحظه از یاد خدا غافل نشوید و تقوا را پیشه خود سازید. باشد که راه اسلام و شهداء را ادامه دهید و فکر هرگونه تجاوز به حریم اسلام را از دشمنان سلب نمایید .
از کلیه برادران سپاهی و بسیجی و دیگران که کم و بیش با آنها بر خورد داشته ام حلالیت می طلبم ,باشد که حلالم نمایند.
پدر و مادر عزیزم : می دانم در این مدتی که مهمان شماها بوده ام شما را خیلی اذیت کرده ام از شما می خواهم مرا حلال نمایید, گرچه نمی دانم در این سفر چه حادثه ای برایم پیش می آید ولی همین قدر می دانم که اگر کشته شوم هر چند در راه اسلام باشد داغی بر دلتان گذاشته ام. از شما می خواهم برایم گریه و ناله نکنید و در پیش دوستان شاد و در پیش دشمنان سرتان را بالا بگیرید و افتخار نمائید تا داغ گریه و غم و اندوه از دست دادن پسرتان را بر دل دشمنان بگذارید و بر مزارم جوان ناکام ننویسید که کامی بهتر از شهادت سراغ ندارم.
در آخر از شما پدر و مادر عزیزم و برادران و خواهرانم می خواهم در خط امام و اسلام حرکت کنید و تحت هیچ شرایطی امام را تنها نگذاریدو پیرو راستین و سر سخت ولایت فقیه باشید. سعی کنید احکام شرعی را مو به مو رعایت نمایید. از برادرانم خسرو و غلامرضا و رضا حلالیت می طلبم خصوصاً خسرو که در این مدت خیلی او را اذیت نموده ام از هر دو خواهرانم می خواهم در غیاب من ناراحت نباشند زیرا که برایشان الگویی بهتر از زینب( ع) سراغ ندارم. از شما می خواهم زینب وار رسالت شهیدان را بگوش جهانیان برسانید.
از برادرم خسرو می خواهم که رضا را فردی مؤمن، متعهد، متّقی بار بیاورد. در آخر همة شما را به خداوند بزرگ می سپارم و از خداوند تبارک و تعالی می خواهم به شما صبر و شهامت عنایت فرماید . والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار از عمر ما بکاه و بر عمر رهبر افزا
2/11/ 1363 علیرضا جبلی

   

خاطرات
محمدرضا بازگشا:
قرار بود عملیاتی انجام شود و نیروهای ما و ارتش ، ادغام شده بودند . ما یک گروهان داده بودیم به گردان 124 لشکر 21 حمزه و آنها یک گروهان به ما داده بودند . قرار شد علیرضا که مربی رزمی - تاکتیک بود و در کارش مهارت خاصی داشت ، منطقه را برای نیروهای ارتش توجیه کند و این کار را چنان کامل انجام داد که نیروهای ارتش توجیه شده ، بدون استثنا می گفتند که ما بر خلاف دفعات قبل که کورکورانه عمل می کردیم ، این بار می دانیم که چگونه باید عمل کنیم ، منطقه را می شناسیم و آگاهی کافی داریم و یاد گرفتیم چگونه از کانالهای حفر شده خارج شده و آر.پی.جی. بزنیم .

برای مرخصی به تبریز آمده بودیم که یکی از نیروهای گردان که اهل سردرود - شهری نزدیکی تبریز - بود ما را به باغ خود دعوت کرد و در بازگشت از میوه های باغ چید و در کارتن خالی تلویزیون و ضبط صوت ریخت و به ما داد تا برای خانواده ببریم . علیرضا بعدها برایم نقل کرد که وقتی به محله رسیدم با خود فکر کردم که الان مردم می بینند و تصور می کنند که به پاسدارها تلویزیون و ضبط صوت داده اند و برای آن که رفع سوء ظن کنم ، کارتن ها را سوراخ کردم تا میوه های داخل آن مشخص باشد .

خسرو جبلی , برادر شهید :
برای کار به تهران رفته بودیم و در بازگشت برای خرید بلیط به راه آهن رفتم . علیرضا را در آنجا دیدم که در حال خرید بلیط برای افراد گردانبود و به من گفت : « برای شما هم بلیط تهیـه می کنم . » برای تمام بچه های گردان بلیط دولتی تهیه کرد و برای من بلیط شخصی گرفت و با قطارها به اتفاق هم به تبریز برگشتیم که این آخرین دیدار بود . همیشه می گفت : « از سوء استفاده از موقعیت خود متنفرم . » به همین علت با تمام علاقه و عشقی که به « پاسداری » داشت ، ولی هیچ گاه با لباس سپاه به منزل نمی آمد .

محمدرضا بازگشا:
در عملیات بدر حمله آغاز شد . عراقی ها جلو آمده بودند و گردان های امام حسین (ع) و سیدالشهداء (ع) خط مقدم را شکستند و عراقی ها پا به فرار گذاشتند . در این زمان من ( فرمانده ) یک گروهان به فرماندهی شهید عباس قائمی و علیرضا جبلی را به خط مقدم فرستادم ولی قبل از رسیدن به منطقه عملیاتی ، فرمانده گروهان عباس قائمی به شهادت رسید ، اما گروهان با راهنمایی علیرضا جبلی به طرف خط حرکت کرد . در آنجا علیرضا به اتفاق چهل نفر در مقابل دو گردان عراقی مقاومت کرده و جنگیدند .
روحیه نیروهای عراقی به قدری ضعیف شده بود که از حمله کردن خودداری می کردند و فرمانده عراقی کلت را کشیده بود و آنها را وادار به پیشروی می کرد و در غیر این صورت ، آنها را می کشت . عراقی ها وقتی شرایط را چنین دیدند ، با آر.پی.جی. 11 ، رزمنده ها را هدف قرار دادند و عده ای از آنها را به طرز فجیعی به شهادت رساندند در حالی که مهمات و فشنگهای نیروهای همراه علیرضا تمام شده بود .
در این زمان علیرضا از پشت بی سیم به من گفت : « اینجا یک آر.پی.جی. 11 ، هست که ما را خیلی اذیت می کند و فشنگهایمان هم تمام شده است . » گفتم : پسر ، آدم نمی گوید فشنگهایمان تمام شده بلکه می گوید نخود و کشمشمان تمام شده است . که علیرضا هم بعد از این حرف به من گفت : « نخود و کشمشمان تمام شده است . » با این حال با دست خالی در مقابل دو گردان عراقی ایستاد و این در شرایطی بود که اگر عراقی ها به خط نفوذ می کردند و به خط مقدم می رسیدند ، حتماً آنجا را می گرفتند و اگر خط را دوباره می گرفتند در آن منطقه هیچ کس نمی ماند و همه کشته می شدند . دو گردان عراقی با دو نفر تیربارچی تا ساعت دوازده ظهر مقابله کردند و بچه ها نمی توانستند آنها را بیرون کنند و در مقابل آنها علیرضا به اتفاق چهل نفر از بچه ها ایستاده بودند که از این عده چهار نفر برگشتند .
آنها دربارة نحوة شهادت علیرضا تعریف کردند که : « ابتدا به گردن علیرضا تیر خورد و در حالی که خون از گردنش جاری بود ، دستمالی از جیب درآورد و به گردنش بست و بچه ها به همدیگر نگاه کردند و منتظر عکس العمل او بودند تا ببینند چه دستوری می دهد . با آن که حال عمومی اش خوب نبود ، بعد از بستن دستمال به جنگ ادامه داد و به ما هم دستور داد که : « سعی کنید فرمانده عراقی ها را بزنید تا از وادار کردن نیروهایش به حمله جلوگیری شود . » ولی هر قدر نشانه رفتیم تیر به او نخورد . یک گردان از نیروهای عراقی ، تعدادی توسط فرمانده آنها و مابقی توسط رزمنده ها از بین رفته بودند و تقریباً توانسته بودیم عراقی ها را متوقف کنیم که تیری به قلب علیرضا خورد . » و در شرق دجله ، در تاریخ 22 اسفند 1363 ، به شهادت رسید .

محمد رضا بازگشا :
در عملیات بدر علیرضا به همراه یک گروهان به سمت چپ محور حرکت کردند.فرمانده گروهانمان در اول کار شهید شده بود و گروهانش را علیرضا تحویل گرفته بود.ماموریت ما تسخیر خط دوم عراق بود.عراقی ها پس از شروع عملیات آنجا ها را رها کرده و فرار کرده بودند عقب تا سازماندهی مجدد بکنند ودوباره هجوم بیاورند که به فاصله کمی این کار را کردند و با استعداد بیشتر از دو گردان نیرو برای باز پس گیری خط دومشان – به صورت سازمان یافته – هجوم آوردند به سمت خطی که علیرضای ما با نیروهای اندک باقیمانده اش – حدود چهل نفر – مستقر بودند .
علیرضا با بی سیم به من گفت که فشنگمان تمام شده است خنده ام گرفته بود .
بابا مستقیم نمی گویند که فشنگمان تمام شده ،می گویند نخود وکشمشمان تمام شده برگشت گفت " باشد، نخود و کشمشمان تمام شده .
او با آن وضعیت در مقابل دو گردان نیروی مجهز دشمن مقاومت وفرماندهی می کرد...
قرار بود از سمت چپ گروهان علیرضا الحاق به عمل بیاید و نیروهای بنی هاشمی – خدا بیامرز – (گردان علی اصغر)برسند آنجا و مستقر بشوند.علیرضا پیگیر این امر بود.-
-باز گشا، گردان علی اصغر نیامد؟! تعداد کم نیروهایش را به فاصله 500 متر از هم پخش کرده بود..."گفتم علیرضا به همدیگر نزدیک بشوید اینجوری خطرناک است او خودش واردتر بود ...
چهار نفر از نیروهایش حالت شوک پیدا کرده و برگشته بودند پیش من. از آنها سوال می کردم که علیرضا چطور زخمی شد ؟... می گفتند – اول یک تیر به گردنش زدند او چفیه اش را از گردنش باز کرد و بست روی زخم ... روحیه بچه ها با سرپا بودن وخمیده بودن علیرضا ارتباط مستقیم پیدا کرده بود. همه ازهم می پرسیدندعلیرضا طوری اش که نشده؟! اما شده بود ... قبلا با بی سیم تماس داشتیم.می گفت باز گشا اینجا عراقی ها خیلی جلو آمده اند.و آن شوکه شده ها می گفتند – بلی همانهایی بودند که قبلا خط دوم را رها کرده و همه تجهیزات برجا مانده شان را خراب کرده بودندکه به دست ما ها نیفتد. دو گردان بودند,به اضافه فرمانده کلت به دستشان. هر کدام از نیروها جلو نمی آمد با یک گلوله کله اش را داغان می کرد . اینها را داشتیم می دیدیم ...
می گفتند :- علیرضا از بچه ها خواسته بود آن فرمانده را بزنند . خودش هم خیلی تلاش کرده بود. عراقی ها یک آر پی جی 11 هم داشتند که خیلی اذیتمان می کردو تلفات می گرفت.
این را خودش هم گفته بود و خواسته بودم دو نفر را بفرستد خاموشش کنند. این بار عراقی ها با قدرت زیاد و حساب شده وارد شده بودند وحالا علیرضا بود با کمتر از سی چهل نفر و دشمن –دو گردان – با آن فرمانده سمج عصبانی شده شان .
علیرضا مقاومت کرده بود و من به جرات می توانم بگویم که اگر سردار عملیات بدر آقا مهدی باکری است دومینش علیرضا جبلی بود. او تا آخر دوام آورده بود و نگذاشته بود نیروهای دشمن جلوتر بیایند چرا که اگر می آمدند نیروهای پشت سری را هم سر جمع می ریختند داخل آب هور و آن وقت فاتحه همه چیز همان اول کار خوانده می شد. او از نظر تاکتیک جنگی زحمت زیادی کشیده بود.
زخم علیرضا خونریزی می کرده که درگیری به اوج خود می رسد . صدایش از آن سوی بی سیم عوض شده بود. حادثه ای در پیش بود. از ساعت دوازده شب قبل به این طرف هی با بی سیم گفته بود:« گردان علی اصغر... علی اصغر !» باز گفته بود و باز هم و این بار نا امیدانه و خسته و از پا افتاده : -
باز گشا ! گردان علی اصغر نیامد که !
من هم به آقا مهدی – خدا بیامرز – با بی سیم گفتم و جواب آمد :
- می آیند ... می آیند .
و الحاق حاصل نشده بود ...علیرضا تنها بود و تنها تر حتی ! صدایی که صدای او نبودولی اصرار داشت او باشد گفت:
- علیرضا خیلی وقت پیش شهید شده بود. مدتی بعد از زخم گردنش یک تیر هم به قلبش زدند و... افتاده بود.
صدا مال قادر طهماسبی بوده می گفتند :
-قادر هم گلگدن کشید وبلند شد سر پا .روز عاشورا بود . قادر راه افتاد به طرف عراقی ها . تیر اندازی می کرد و جلوتر می رفت . تا اینکه نامردها زدند کشتندش !

صالح بیرامی :
دورا دور با شهید جبلی آشنا بودم اما پیش از عملیات خیبر توفیق و افتخار آشنایی پیدا کردم به عنوان جانشین گردان حر از قدرت و توانایی و مدیریت بالای او برای کمک به فرمانده گردان و اداره عملیات گردان استفاده کنم. همیشه دنبال تربیت بچه ها و کادر سازی بود و هر روز صبح نحوه سازماندهی گروه ها و دسته ها و نحوه طی دوره های آموزشی را پی گیری می کرد . در حین تواضع و فروتنی نظم و انظباط خاصی نظارت و کنترل بالایی بر دسته ها گروه ها در عملیات داشت و مواظب از هم گسیختگی نیروهای و دسته ها بود.
شهید جبلی نمونه بارز وبرجسته عمل به تکلیف بود. یکبار بنده به خاطر مشکلاتی که در گردان حر به ووجود آمده بود ,به او گفتم : ای کاش علیرضا تو فرمانده گردان می شدی در جوابم گفت:ما دنبال پست و مقام نیستیم باید دنبال حل مشکل برویم و ایشان واقعا با تعبد و اخلاص خود چنین برای حل مشکلات گردان برخورد می کرد.
در صحنه های عملیات نیز نمونه بارز شجاعت و ایثار بود. از لحظه ای که درحال سوارشدن به بالگرد بودیم به بچه ها روحیه می داد، شعر می سرود و مخصوصاً درلحظه ای که بالگرد حامل گروهان ما که شهید جبلی نیز باما بود با مشاهده میگ عراقی سریعاً و با دستپاچگی به روی آب هور شیرجه کرد , تقریباً همه سقوط هلی کوپتر را به خاطر سرعت غیرمترقبه و موشکهای میگ، حتمی می دیدند, ولی شهید جبلی فریاد تکبیر را دربین بچه ها ندا داد وهمه جان تازه ای یافتند و خداوند نیز لطف و حجت خود را جهت جلوگیری از سقوط هلی کوپتر فروریخت و آرام بر پد خشکی فرودآمد.
درشبی که جهت شکستن خط دشمن در روی پل شهید حمید ( پل شیطات) در داخل کانال ، علیرضا همچون آذرخش درجلو حرکت می کرد و به دیگران امید و روحیه می داد، لحظه ای از وضعیت دشمن غافل نبود تا اینکه نزدیکی دشمن , ناگهان رگباری به طرف ایشان باریدن گرفت و از ناحیه پا مجروح شد. نزدیک دشمن بودیم و چون زخمی بود ,باید ضجه و ناله می کرد ولی با روحیه و شادابی خاص می خواست با بچه های گردان پیش برود و با اصرار برادر بازگشا فرمانده شجاع گردان حر وشهید زنده به عقب انتقال داده شد , درحالیکه در داخل کانال دست به دست به عقب می رفت به همه روحیه و امید می داد و بعد از دو ماه نیز که خط به یمن لطف الهی و پافشاری شهید مهدی باکری و همت لشکریان اسلام تثبیت شده بود و لشکر جهت تداوم آموزش درپشت تپه های رملی جاده سوسنگرد مستقر شده بود علیرضا با پای لنگ و مجروح به منطقه آمد، اتفاقاً در محل گردان اولین نفر بود که از ماشین پیاده شد و من زیارتشان کردم. گفتم: بابا چه خبر؟ به این زودی برگشتید و درجوابم فقط خندید و گفت: فلانی خیلی خسته شده بودم از بیمارستان و شهر و دنیا بدم می آمد و ازخانه پنهانی فرار کردم.

سال 62 13قبل از عملیات خیبر، قرار بود در پشت جبهه یک مانور بزرگ نظامی به نام قدس صورت بگیرد، با اینکه مسئولین لشکر قبلاً تصمیم گرفته بودند که برادر علیرضا جبلی به عنوان فرمانده گردان عمل کننده وارد عمل شود ولی بنا به مصلحتی قرار براین شد که برادر شیرزاد که قبلاً در عملیاتهای بیشتری شرکت کرده بود به جای برادر جبلی واردعمل شود. فرماندهان لشکر مانده بودند که چگونه به برادر جبلی بگویند که برادر شیرزاد فرمانده گردان عمل کننده می باشد و شما به عنوان معاون ایشان انجام وظیفه کنید.
بالاخره نمی دانم برادر جبلی از کجا به موضوع پی برده بود که با کمال تواضع و خلوص نیت آمده و برادر شیرزاد را به عنوان فرمانده گردان و خود را معاون وی معرفی کرد. بعداً از جبلی پرسیدم چرا اینکار را کردی؟ جواب داد: « فرقی نمی کند برادر، ماهمه خدمتگزار اسلام و قرآن هستیم هرکجا باشیم مسئله ای نیست مهم این است که بتوانیم فرد مفیدی برای انقلاب و سربازی شایسته برای امام عزیزمان باشیم.»


برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
گلزار شهدای تبریز مملو از شقایقهای عاشقی ست که درانجماد خاک خفته اند و شهید علیرضا جبلی یکی از شقایقها است . سال 1339 (ه.ش) همواره به خود خواهد بالید که علیرضا جبلی درآغوش او به موجودیت خاک ایمان آورد. والدین مهربانش به او آموخته بودند که پرواز با دو بال علم و عمل میسر است و او علم را در دبیرستان دهخدا چنگ زد و عمل را بعدها درآنسوی دجله.
اعتراض و انزجار سالهای قبل از انقلاب را با شرکت در تظاهرات و راهپیمائیها فریاد کشید و از توزیع اعلامیه های امام التزاز روحی برد. او خطابه های شهید محراب آیت ا... قاضی طباطبائی را با گوش جان شنید و درایام سوگواری حضرت سید الشهداء عاشقانه برسر و سینه زد و رستخیز محرم را گرامی داشت. انقلاب پیروز شد و او خود را در تاریخ 25/9/58 به سبزپوشان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رساند و پس از طی یک دوره آموزش نظامی به سمت جاده های کردستان جاری شد و کوههای کردستان به یمن حضور مبارکش سرتعظیم فرود آوردند و هنوز چندی نگذشته بود که آتش جنگ شعله ورشد و شهید علیرضا جبلی مظلومیت سوسنگرد را تاب نیاورده و خود را به عملیات شکست حصر سوسنگرد رساند. مدتی بعد به پشت جبهه برگشته و درپادگان سید الشهدا(خاصبان) تبریز به آموزش نیروهای مخلص رزمنده پرداخت. دوباره عطش جبهه درکویر تنش زبانه کشید و او طاقت این هجر را نیاورده به جبهه برگشت و خاک جبهه را به نشانه تبرک توتیای چشم ساخت. درعملیاتهای بیت المقدس، رمضان، والفجر4 و خیبر برخصم زبون تاخت و به پاس دشمن ستیزی اش ابتدا فرمانده یکی از گردان های زرهی سپاه و سپس به معاونت فرماندهی گردان حضرت علی اکبر(ع) منصوب گردید.
در تاریخ 24/1/61 در عملیات افتخارآفرین بیت المقدس شرکت کرد و به دلیل تجربه های ارزشمندی که در طول حضورش در جبهه کسب کرده بود به فرماندهی دسته پیاده گماشته شد و مأموریت ویژه خود را درانهدام ماشین جنگی و نیروهای شکست خورده دشمن به نحو احسن به انجام رساند.
ابتکار و خلاقیت خویش را با سمت فرماندهی گروهان به معرض نمایش گذاشت و درسخت ترین شرایط نبرد، با دشمن درگیرشده و با نیروهای تحت امرش جانانه مقاومت کرد و لرزه براندام کفرانداخت. قبل از عملیات والفجر مقدماتی به جانشین گردان زرهی منصوب و با مدیریت ویژه و جان نثاری، خاطره جانبازیهای یاران حسین بن علی (ع) را درکربلای ایران زنده کرد و به نیروهای خود دل و جرأت مبارزه با دشمن بخشید در عملیاتهای والفجر مقدماتی و والفجر یک در منطقه فکه زیر آتش شدید دشمن پا به پای رزمندگان حضورداشت و با صلابت و استواری و آرامش خاطر هدایت گردان زرهی را به عهده داشت، درمقابل فشار دشمن خم به ابرو نمی آورد و وجودش درجمع رزمندگان مایه برکت و باعث تقویت روحیه آنان بود.با تلاش همه جانبه برای آموزش،سازماندهی وآماده سازی نیروها،ازهیچ کوششی دریغ نمی ورزید.
علیرضاجبلی با هدایت قوی رزمندگان به قلب لشکر کفر در جزایر مجنون حمله برد واهداف از پیش تعیین شده را با موفقیت به تصرف درآورد و به پاس خلوص و شجاعت و استعدادهای درخشان اش به سمت جانشین گردان حضرت علی اکبر(ع) تعیین و منصوب گردید.
پیکر مطهرش همواره باغی از زخم بود و هر زخم یادگاری از عملیاتی. او درشبهای عملیات بسیار می گریست و به شهادت عشق می ورزید و مولایش حسین بن علی(ع) را در شبهای زیارتنامه به شفاعت می طلبید و قطره های اشک را چونان کبوتران عشق درآسمان چشمانش رها می کرد. تا اینکه عملیات بدر فرارسید و او درهای آسمان را به روی خود بازدید. جانشین فرمانده گردان علی اکبر(ع) _ علیرضا جبلی _ با تنی مجروح و جسمی خسته در تاریخ 22/12/63 (ه.ش) جام گوارای شهادت را لاجرعه سرکشید و دیدار معبودش را با آخرین تبسم به زمین و زمان نشان داد.

اینجا جاده العماره بصره است.
عملیات بدر آغاز شده است: یااللَّه، یااللَّه، یااللَّه... یا فاطمة الزهراء، بچه‏هاى گردان على‏اکبر بعد از کیلومترها پیاده‏روى و عبور از آب‏هاى هورالهویزه به طرف شرق دجله حرکت کرده‏اند. پیاده‏روى از وقت اذان مغربِ دیشب شروع شده است و اکنون ساعت 3 بامداد، ما تا پشت خط دشمن را درنوردیده‏ایم و ... اینجا جاده العماره - بصره است.
در ادامه راهپیمایى به جاده رسیده‏ایم. ساعت 3 بامداد است. حدود ده ساعت پیاده‏روى مداوم خستگى در تنمان ریخته است. ما در منطقه‏اى قرار داریم که عقبه دشمن است. جاده را مى‏بندیم. ایست و بازرسى به طور کامل اجرا مى‏شود. درگیرى و انهدام نیروهاى دشمن. »علیرضا جبلّى« جانشین گردان، نبرد را هدایت مى‏کند. موج وحشت در منطقه مى‏پیچد. نیروهاى دشمن با خبردار شدن از حضور نیروهاى ایرانى به وحشت و حیرت افتاده‏اند. »نیروهاى ایرانى در اینجا چه مى‏کنند؟!«
درنگ جایز نیست. باید تا صبح اهداف مورد نظر را تصرف کنیم تا عملیات به نتیجه برسد. پیش مى‏رویم. مقصد ما قرارگاه فرماندهى سپاه سوّم ارتش عراق است. به کنار دجله که مى‏رسیم، از آب دجله وضو مى‏گیریم و در قلب دشمن نماز صبح را به جا مى‏آوریم. کم‏کم صبح مى‏دمد. از فرط خستگى طاقت حرکت نداریم. لحظاتى بعد از نماز استراحت مى‏کنیم. با دیدن »جبلّى« که هرگز خسته‏اش ندیده‏ایم، غبار خستگى از تن مى‏تکانیم. هوا دارد روشن مى‏شود برمى‏خیزیم. پاها ناى حرکت ندارد و پلک‏ها سنگینى مى‏کند. حرکت مى‏کنیم. ناگهان صداى غرش تانک‏هاى دشمن را مى‏شنویم. تانک‏ها پیش مى‏آیند و ما پیش مى‏رویم، تلاقى تن و تانک، ماییم و سلاح‏هایى که در دست داریم. ماییم و خدا. از هر طرف ما را مى‏کوبند. آتش... آتش... تانکى شعله‏ور مى‏شود. با سلاح‏هاى سنگین آتش به سرمان مى‏ریزند و ما نه آتش پشتیبانى داریم و نه نیروى کمکى. ما به فرماندهى »علیرضا جبلّى« در عقبه دشمن مى‏جنگیم...

دومین روز عملیات بدر بود. در شرق دجله بودیم. بى‏سیم به صدا درآمد و آقا مهدى ما را خواست. به سنگر فرماندهى عراقى‏ها که در خط دوم عراق بود و اکنون در دست نیروهاى ما بود، رفتیم. آقا مهدى ما را مأمور کرد تا به درخواست فرماندهى لشکر نجف به جناح آن لشکر برویم و در مقابل دشمن که از طریق پل‏هاى کوچک به منطقه وارد شده و با لشکر نجف درگیر بود، بایستیم. قرار شد گردان‏هاى امام حسین (ع) و حرّ به دشمن ضربه بزنند و گردان على‏اکبر، که فرماندهى‏اش به عهده من بود، به عنوان احتیاط در کانال بماند و در وقت لزوم با دستور فرمانده لشکر وارد عمل شود. گراى کانال دست دشمن بود و ما زیر آتش شدید توپخانه دشمن بودیم. سه شبانه‏روز بود که نخوابیده بودم. پاهایم در پوتین تاول زده بود و به شدت خسته بودم. همه نیروها وضعى این چنین داشتند. از طرفى شهادت برادرانم را مى‏دیدم...
معاون گردان على‏اکبر، علیرضا جبلّى با 35 نفر از برادران بسیجى، جاى خالى دو گردان را در منطقه پر کرده بود. جبلّى سرسخت‏ترین نیرویى بود که در عمر خود دیده بودم. علیرضا جبلّى و 35 نفر بسیجى در مقابل انبوه نیروهاى دشمن... حماسه‏ایست که باید گفته شود...
در سوّمین روز عملیات بدر اغلب این عزیزان و فرماندهان گروهان به شهادت رسیدند. اکثر نیروهاى باقى مانده هم زخمى بودند... از شدت خستگى چشم‏هایم نمى‏توانست جلو را ببیند... پتو را روى سرم کشیده بودم که انفجار شدیدى را احساس کردم. حالت خفگى پیدا کرده بودم. خون با فشار از بینى و گوش‏هایم بیرون مى‏زد...
کارى که علیرضا جبلّى و آن 35 عزیز ما در »بدر« کردند، حماسه‏ایست که باید گفته شود. چند نفرى که از آن گروه زنده برگشتند، تعریف مى‏کردند که مقاومت و رشادت بچه‏ها طورى بود که دشمن تصور مى‏کرد با چند گردان روبرو شده است و حتى ما فرمانده عراقى را مى‏دیدیم که نیروهایش را - که حاضر به جلو آمدن نبودند - با کلت مى‏زد. آنان تعریف مى‏کنند که علیرضا جبلّى هفت زخم عمیق از ترکش بر بدن داشت و حالتش طورى بود که بچه‏ها هر لحظه با نگاه از هم مى‏پرسیدند؛ هنوز زنده است یا نه؟ ولى او مى‏دوید و مى‏جنگید... اگر علیرضا جبلّى و نیروهاى معدودش نمى‏توانستند در آن قسمت جلوى دشمن را بگیرند، عده زیادى از نیروهاى ما قتل‏عام مى‏شدند، چون پشت ما آب بود و سنگرى براى دفاع نداشتیم.
خلوص سرّیست میان خداوند و بندگان برگزیده‏اش. خلوص یعنى در آیینه هر لحظه از عمر خدا را دیدن، با خدا سودا کردن...

بار الهى!... از تو مى‏خواهم که مرا در این راه ثابت قدم و استوار گردانى و شهادت را که آرزوى دیرینه‏ام مى‏باشد، نصیبم فرمایى...
ما در مکتب حسین (ع) آموخته‏ایم که زندگى مادى، نکبت بار است. نباید منتظر مرگ در بستر باشیم، بلکه باید مثل مولایمان امام حسین )ع( به سراغ حیات اخروى و زندگى جاوید گام برداریم و به سوى معبود خویش بشتابیم... امروز، روز یارى اسلام عزیز است...
این حرف‏ها در تمام کردار »جبلّى« به عینیت درآمده بود.سوگند به خدا که پسر ابی طالب با مرگ مأنوس‏تر است از طفل با سینه مادرش. از هر عملیاتى زخمى به یادگار بر تن داشت و هرگز از زخم و جان دادن نمى‏هراسید. حتى در لحظاتى که مرگ بر سرِ ما سایه مى‏گسترد، این علیرضا بود که با فریادهاى »اللَّه‏اکبر« مرگ را به بازى مى‏گرفت.
در سوسنگرد دیدمش. در پشت تپه‏هاى رملى جاده سوسنگرد، کلاس‏هایى براى کادر لشکر تدارک دیده شده بود. ما هم براى طى دوره تداوم آموزش در آنجا بودیم. همه در کلاس‏ها شرکت مى‏کردند. »آقا مهدى« خودش تاکتیک مى‏گفت. روزى براى شرکت در کلاس مى‏رفتم که با ناباورى دیدم »علیرضا« از خودرو پیاده شد. اولین نفرى بودم که مى‏دیدمش. لنگ لنگان راه مى‏رفت. هنوز زخم پایش خوب نشده بود. تعجب کردم:
- چه خبر بود... لااقل مى‏گذاشتى زخم پایت خوب شود...
- خیلى خسته شده بودم. دیگر از بیمارستان و شهر و دنیا بدم مى‏آمد...
گفت و خندید.

دوشنبه هشتم 6 1389 3:1 بعد از ظهر

قائم مقام فرمانده گردان امام حسین (ع) لشگر31مکانیزه عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی )ا

وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
الّذین امنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عند الله و اولئک هم الفائزون . «سوره توبه آیه 20»
و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا و ان الله مع المحسنین . «سوره عنکبوت آیه 69»
ان کان دین محمّد لا یستقم الا بقتلی فیا سیوف خُذعنی . «امام حسین (ع)»
من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبّنی و من احبّنی عشقتنی و من عشقتنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلی دیه فانا دیه.
هر کس مرا طلب کند و بجوید می یابد و هر کس بیابد می شناسد و هر کس مرا شناخت دوست می دارد و هر کس دوست بدارد عاشق می شود و هر کس عاشق شد من هم عاشقش می گردم و هر که را عاشق شدم به حالتی مثل لحظات آخر حسین ابن علی(ع)می کشم و هر کس را که کشتم،پس دیه او بر من واجب می شود و دیه او خودم هستم.
اینجانب مسعود نیک کرد مطالبی را به عنوان شهادت نامه بیان می دارم گر چه به این مطالب احتیاجی نیست و من کوچکتر از آنم که اظهار نمایم.
قبل از هر چیز شهادت می دهم بر یکتایی خدا که شریکی ندارد و به خاتمیّت حضرت محمد(ص)پیامبر گرامی و شهادت می دهم که حضرت علی ابن ابی طالب ولی و حجت خداوند بر مخلوقات خدا می باشد. حقیر افتخار دارم که شیعه اثنی عشری(جعفری دوازده امامی)هستم،و از عموم برادران و خواهران می خواهم که همیشه برای ظهور حضرت مهدی(عج)دعا کنند و همیشه دعا گو برای سلامتی و طول عمر رهبر عزیزمان باشند و الحمد الله ملت هوشیار و بیدار و همیشه در صحنه در این لحظات حسّاس و تاریخی و سرنوشت ساز که اسلام عزیز در موقعیّت خاصی قرار گرفته و هر مسلمانی بنا به وظیفه شرعی خودباید ادای تکلیف نماید؛ تکلیفی که بسیار سنگین است و امانتی است که زمین و آسمان و کوه ها همه و همه از پذیرفتنش ابا کردند ولی انسان،انسانهای خود ساخته و از خود گذشته در طول تاریخ آنرا قبول کردند وبه انجام رساندند.
در هر صورت این امانت خیلی سنگین است و خون شمشیر لازم دارد و بشر همواره در معرض امتحان و آزمایش قرار می گیرد؛ آنجاست که باید اظهار نماید خدایا یک لحظه مرا به خودم وا مگذار،خدایا مرا آنچنان کن که خود می خواهی و برای آن آفریدی،آفریدی که از حق باشیم،حق بگوییم و از حق دفاع کنیم .
وقت آن رسیده که گفته های زبانی جامه عمل بپوشد، و آنقدر به جبهه می روم و می جنگم و از کفّار می کشم تا شهید شوم ولی ای برادران نکند در بستر بمیرید که حسین(ع)در میدان نبرد شهید شد.
ای جوانان مبادا در غفلت بمیرید که علی(ع) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر در راه حسین(ع)و با هدف شهید شد .
تو ای خواهر و برادر باید همواره به یاد آوری که مسئولی،مسئولی چون انسانی و می خواهی انسان وار زندگی کنی و انسان نمی تواند بی تفاوت به اسلام باشد؛ احساس مسئولیّت می کند، که اگر نکند فقط جاندار است نه انسان...
تومسئولی در پیشگاه خداوند ودرمقابل خون شهداءمسئولی.
در مقابل مادران،فرزندان،زنان شوهرو فرزندان پدر از دست داده،مسئولی در مقابل یتیمان اجتماعت مسئولی. در مقابل محروم و معلولان وطنت ؛و تو باید برخیزی چون مسئولی و باید بکوشی در پناه اسلام و رهبری امام ,همراه با فعالیت بیشتر و به همراهی رزمندگان.
مسئولیت را هم در یابی و در راهش قدم نهی, تو باید شخصیّت را در ایمانت،عملت و گفتار و حرکاتت جستجو گر باشی،آه ، نه در فرم لباس و حالت مو و چهره ات و نه در قیافه و غرور و تکبر و نه تنها در علم و معلوماتت.
تو باید یک انسان حق بین باشی،برادران ؛علی(ع)وار زیستن،ابوذر وار عمل کردن ,درس زندگانی و آزادگی شهامت و شجاعت برایتان می آموزد و شما ای خواهران،بایستی از مکتب ,فاطمه(س)وار بودن و زینب(س)گونه شدن که نمونه والا از بانوان نیک سرشت و مظهر تجلّی بخش و هدایت دهنده هستند باشید. باید درس تقوا،اخلاص،انسانیت،اخلاق بیاموزید چرا که جامعه اسلامی به این اعمال نیک نیازمند است.
اسلام به انسانهای آگاه،آزاد ،با تقوا،با شهامت،با شجاعت و همین طور غیور و با ایمان نیاز دارد و به انسانهائی که در مکتب اسلام و در پناه تعالیم امید دهنده قرآن چگونه زیستن را می آموزند،چگونه زیستن خود بهترین گواهی است بر چگونه مردنشان و ای برادری که می توانی به جبهه بروی و نرفته ای ,فکر می کنی امانتی که بر دوش مسلمین سنگینی می کند چیست؟
و اگر یک روز بپرسید«و ما لکم لا تقاتلون فی سبیل الله والمستضعفین»و بپرسید چرا به ندای«هل من ناصر ینصرنی باللمسلمین»که مسلمانان جهان فریاد می آورند به دادشان برسید لبیک نگفتی چه جوابی داری بدهی؟ البته این مسئله را به آن عده از برادران که قلباً می خواهند ولی به عللی موفق نمی شوند و یا مسئولین نمی گذارند به جبهه ها اعزام شوند نمی گویم بلکه به غیر می گویم .کمی به خود آیید و اندیشه کنید که سعادت دنیوی و اخروی ما در راه خدا قدم برداشتن و جهاد کردن است واز عزیزان می خواهم همیشه تابع و مطیع بی چون و چرای ولایت فقیه که همانا ولایت الله است باشند.
حدود اسلامی را در همه حال و در همه جا رعایت کامل نمایید . خودتان را به اخلاق اسلامی بیارایید .
همواره خدا را شکر و سپاس می کنم که آرزویم یکی پس از دیگری و پی در پی با توجه تلاش جستن از من و هدایت از او،جهد کردن از من و عنایت از او به مرحله عمل می رسد:
اولا:از نزدیک نظاره گر حرکات و سکنات و تقوا و مقاومت و متانت و آن روح با عظمت و امام عالیقدر بودن که نه تنها قلم قادر به نوشتن معنویاتش نیست بلکه حقیر در همین جا در عجز مانده و به این کفایت باید کرد که:آنچه عیان است چه حاجت به بیان است.
ثانیاً:با نیت خالص به لقا الله رسیدن اگر لیاقتش را داشته باشم و به ورد زبانم جامه عمل بپوشانم که بارها می گفتم:
دوست دارم گر بچینی گل برای گلخانه خود
جـزء آن گل گـردم واندر گلستان تو باشـم
ای پنــــاه بی پناهـــان،یاور رزمندگــــان
درمیان جبهه می خواهم سربه دامان توباشم
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو بـــاشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
علی الصباح قیامت که سر از خــاک بر آرم
به جستجوی تو خیـزم به گفتگوی تو بـاشم
و ثالثاً:که بطور حتم می دانم انشاءالله آنهم بر آورده خواهد شد آن دعای همیشگی است خدایا آنقدر به امام امت خمینی بت شکن عمر عطا بفرما تا حکومت اسلامی را با دست نازنین خودشان به امام(عج)تحویل داده و همچون پیش نائبی بر حق منتها در حضور مولایش حضرت مهدی(عج)باشد. انشاءالله.
برادران و خواهران امام امت خمینی کبیر را بیشتر دریابید که او نماینده بر حق امام زمان است و از پروردگار الهام می گیرد و هرگز پایتان را از رهنمودهای ایشام جلو یا عقب نگذارید و الا نه تنها همگی هلاک خواهید شد بلکه خدای نا کرده ضربه سختی به دست خودتان بر اسلام تازه متولد یافته وارد خواهید ساخت.
اوست که حکومت اسلامی را به امام عصر(عج)تحویل خواهد داد و همچنین کاری بکنیم که باعث خوشنودی امام امتمان گردد,این را بطور حتم بدانید که خوشنودی امام خمینی،خوشنودی امام زمان و خوشنودی امام زمان(عج)مسلماًمنجر به خوشنودی خداوند متعال و موجب رستگاری مسلمین در دو عالم است.
ای کسانیکه بیراهه می روید پیامی هرچند کوتاه به شما دارم؛ به اسلام عزیز بگروید و به خط اصیل امام پناه برید که تنها راه چاره و نجات و به کمال رسیدن انسانهاست و همواره پیرو خط اصیل ولایت فقیه باشید والا هر که با آل علی در افتد،ور افتد.
چنانکه استاد معظم آیت الله مطهری می گفتند،کار مکذّبان ودشمانان اسلام به جایی خواهد رسید که چاره در به خاک مالیدن دماغشان است و بس،و چاره ای جز این وجود ندارد،و چنانکه قرآن کریم می فرماید «سنسیمه الی الخرطوم» سوره قلم آیه 16 و این بار خداوند متعال هست که می فرماید و بزودی به خرطوم و دماغشان داغ نهیم.
چه منافقینشان باشد و چه کاخ نشینان،چه آمریکای جنایتکار و چه کاخ نشینان،چه شوروی تبهکار و چه عروسک کوکی به نام صدام یزید دیر یا زود بر افتند.
«ربّ انی لا املک لنفسی نفعاًو لا ضراً و لا موتاً و لا حیوتاً و لا نشورا»
«خدایا من از خود هیچ ندارم نفع و ضرر و مرگ و زندگی و قیامت همه در اختیار توست»
خدایا تو خود فرمودی بنده ام تو یک قدم به طرف من بیا،من دو قدم بر می دارم ولی من بنده تو، می ترسم بر ناتوانی و کثرت گناهانم که یک قدم را هم نتوانم بردارم .بار الها ببخشای معصیت هائیکه مرتکب شده ام. من بنده بد تو بودم ای خدا اگر تو مرا قبول نکنی پس به کدام دری رو آورم بر من منّت گذار و دستم بگیر و هدایتم فرما.
ای خدا تا گناهانم را نیامرزی مرا از دنیا مبر و قلم عفو بر تمامی گناهانم بکش.بحق زهرا(س).
در خاتمه از تمامی دوستان و آشنایان به خصوص برادران در جبهه ,پایگاه ,مسجد و ناحیه , سپاه و بسیج و محله که به عللی با هم سر و کار داشته ایم از همگی حلالیت خواسته و اگر بدی کردم دلیل بر نادانیم بود و اگر قلب کسی را آزرده ام دلیل بر جهلم بوده است،انشاءالله حلالم خواهند کرد.
ای مادر مهربانم می دانم که فرزند خوب و دلسوزی برایت نبوده ام ,حلالم کن. می دانم که مرا با هزاران رنج و اندوه بزرگ کردی و برایم زحمت فراوان کشیدی و تو خود می دانی که چندین بار خداوند مرا از مرگ در بستر و مطب و غیره نجات داده است. آیا هیچ فکر کرده ای که برای چه و به چه منظوری و برای چه روزی مرا زنده نگاهداشته بود, آن وقت است که اصلاً ناراحت نخواهی بود. اگر فرزندت در رختخواب میمرد آنوقت برای شما ذلت بود.
ولی افتخار کن که لا اقل تو هم یک شهید و یک هدیه در پیشگاه او داری البته اگر خداوند عزوجل قبول بکند.
می خواهم اصلاً برایم گریه نکنید در غیر این صورت دشمنان دین شاد می شوند و روحم آزرده خاطر،هر وقت خواستید گریه کنید بر حال امام حسین(ع)و یاران و اصحابش گریه کنید و ضمناً دو رکعت نماز برایم خوانده و در مسجد از خدا بخواهی که قربانیت را قبول فرمایـــد.
و پدر جان دوست دارم به فعالیت در مسجد و پایگاه بیافزایی و مرا حلال کنی و با شنیدن خبر شهادتم دستهایت را بالا گرفته و از درگاه خدا بخواهی که قربانی ات را قبول کند و می خواهم قامتت استوار و صدایت رساتر از قبل بوده و اصلاً افسرده نباشی که من خمس فرزندان تو بودم.
امیدوارم به یکی قانع نباشی که این درخت به شمشیر برّان برای حفاظت و خون جدید برای زنده ماندن و رشدو نمو نیاز دارد و سفارش آخرم به همه و همه مسلمانان و حق جویان این است که با نیت خالص نمازهایتان را بخوانید و در نماز جمعه ها و دعای کمیل با شکوه هر چه بیشتر شرکت کنید و دعا را از یاد نبرده که بفرموده امام دعا قرآن صاعد است.در هر حال فرصتی که برایتان پیش آمده مشغول ذکر و دعا و قرآن خواندن باشید .
دوست دارم جسدم پیدا نشود تا با مهدی،علی،اصغر،حسین،مشهدی عبادی ها، باصرها در یک جا باشیم،تا بدینوسیله جائی از وطنم که ممکن است خانه ای برای محرومان بشود نگیرم.ولی اگر جنازه ام را آوردند بر سر سنگم این سروده را بنویسید.
ما جان به شما دادیم تا زنده شما باشید
بر خـــاک مزار مـــا یکدم به دعا باشید
چون شمع وجود مــا پر بار شمـا گردید
روشنگـــر شمع مــا شایدکه شماباشیــد
دائــم در این پیکــار با شور و نوا باشید
بر خـــاک مزار مـــا دوستان اگر باشید
همواره خــدا خوانیـد مشغول دعا باشید
والسلام علیکم مسعود نیک کرد 31/1/1364

 
دوشنبه هشتم 6 1389 2:55 بعد از ظهر

فرمانده گردان صاحب الزمان(عج)لشکر25کربلا-سپاه پاسداران انقلاب اسلامی


وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
یا ایها النفس المطئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فاد خلی فی عبادی وادخلی جنتی .
با درود سلام به همه شهدای اسلام وبه پیامبر اکرم وامامان ودرود بر مهدی ناجی عالم بشریت .ازآنجائیکه هدف از خلقت انسان رسیدن به خداست وبرای رسیدن به این راه این مسیر جز صراط مستقیم راه دیگر نیست ودر این صراط مراحل زیادی است تا انسان به کمال برسد این مراحل باید طی شود تا انسان به سعادت برسد.
یعنی به خدا که نهایت کامل است وجز او هیچ کاملی نیست واوست که ما را از خاک آفرید. خودش در قرآن می فرماید آخر این راه رسیدن به من است ما برای رسیدن به خدا راه شهادت که آخرمراحل است را انتخاب کرده ایم وبرای نبرد با خصم زبون به جبهه ها می رویم وامیدوارم که در جبهه با یاری خدا وپشتیبانی مهدی(عج)اسلام رابه پیروزی برسانیم تا برای تمامی جهانیان سایه عدل وقسط خود را بگستراند وبرای انسا نها جامعه نمونه به وجود آورد تا سر مشق تمام جوامع شود .
چون ما می خواهیم کار حسینی بکنیم وراه مارا ادامه دهید, یعنی منتظران شهادت راه ما راادامه خواهند داد وبرای اینکه خط مامعلوم باشد.من وصیت می کنم :
حسین زمان را هیچگاه تنها نگذارید وهمیشه سعی کنید جزء یاران حسین با شید وباید اسلام را یاری کنید زیرا تکلیف است .
سخنان این پیر بزرگ واین یار ونائب امام زمان رانصب العین خود قراردهیدودر تما می کارهااز این سخنان به عنوان راه وخط مشی استفاده کنید زیرا که ولایت فقیه ولایت الله است.
من وصیت می کنم که امر به معروف ونهی از منکررابسیار جدی بگیرید وسعی کنید که از طریق اسلامی انجام دهید زیراکه پیامبر اکرم می فرمایند که :این دو از عزیزین هاست .امیدوارم که خداوند توفیق شهادت وجهاددر راه خود رابه من عطا کند وبه شما برادران قدرت شناخت وانجام دستورات قرآن وپیروی از خط ولایت فقیه را بدهد ومارادراین راه یاری نماید. والسلام رجبعلی دودانگه

دوشنبه هشتم 6 1389 2:54 بعد از ظهر

قائم مقام فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع)لشگرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

مشهور به بیوک آقا بود. سال 1342 ه ش در شهرستان اهر متولد شد . پدرش در ژاندارمری اشتغال داشت ، اما چون نمی خواست حقوق بگیر حکومت پهلوی باشد و از این طریق فرزندان خویش را بزرگ کند ، استعفا کرد و به کشاورزی در روستای ( محل سکونت قبلی ) مشغول شد .
میرقاسم تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه آیتی اهر به آخر رساند و در رشته علوم انسانی ( اقتصاد ) ادامه تحصیل داد . اما بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ، به خاطر حضور در جبهه های جنگ از ادامه تحصیل منصرف شد و در هیجده سالگی به عضویت رسمی سپاه پاسداران درآمد . همزمان با عضویت در سپاه در فصل تابستان به پدرش در کار کشاورزی کمک می کرد . در بین رشته های ورزشی به ورزش باستانی علاقة زیـادی داشت . بیشتر اوقات خود را در مسجد سپری می کرد و به مطالعه کتابهای مداحی و داستانهای مذهبی می پرداخت . همچنین ، مداح هیئتهای عزاداری و زنجیرزنی بود . زمانی که به عضویت سپاه پاسداران درآمد ، افراد را تشویق به جذب در پایگاه های مقاومت بسیج می کرد .
علی رغم نارضایتی والدینش از رفتن او به جبهه ، با توصیه آنها به صبر و شکیبایی ، عازم جبهه شد . حضور در مناطق جنگی را از کرمانشاه شروع کرد و پس از مدتی به سنندج رفت . سپس برای گذراندن دوره چریکی و تکاوری ، عازم تهران شد و پس از گذراندن این دوره رهسپار مناطق عملیاتی گردید . بعد از مدتی ، در پادگان آموزشی خاصبان ، به عنوان مسئول آموزش پادگان ، شروع به کار کرد . در جبهه در ایثار و فداکاری زبانزد همرزمانش بود . نقل است در یکی از پاتکها ، نیروهای عراقی از سلاح شیمیایی استفاده کردند . او ماسک خود را به رزمندة دیگری که ماسک نداشت ، داد و خود چفیه را در آب فرو برده و در جلو بینی و دهانش گرفت .
میرقاسم در یکی از درگیـری ها ، موفق شد با موشک انداز ( آر.پی.جی. 7 ) ، یک فرونـد هلی کوپتر دشمن را سرنگون کند . بعد از شهادت دوست و همرزمش - جام نوری - در کنار عکس خود در آلبوم نوشت : « جام نوری رفت و ما ماندیم . الهی می خواهم که در بستر نمیرم ، یاریم ده تا که در دل سنگر بمیرم . »
در عملیات بدر که معاون فرمانده گردان حضرت علی اصغر علیه السلام را به عهده داشت ، در منطقه هورالهویزه در شرق دجله ، در حال شلیک موشک آر.پی.جی. 7 بود که نارنجک پرتاب شده توسط دشمن در نزدیکی او منفجر شد و در اثر انفجار ، پای چپ او قطع گردید و آسیب شدیدی به لگن او وارد آمد ، و در اثر این جراحات ، به شهادت رسید . جنازه او را پس از انتقال به اهر ، در گلزار شهدای این شهر به خاک سپردند .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384



خاطرات
جواد شاه پسنددوست:
در منطقه کردستان ، در مهاباد بودیم که برای کمین دموکرات و کومله به منطقه گوی تپه ، رفته بودیم . هوا بسیـار سرد بود و از سرما می لرزیدم . او کاپشـن خود را درآورد و به من گفت : « بیا تو بپوش . »

دوشنبه هشتم 6 1389 2:51 بعد از ظهر

فرمانده گردان ویژه شهادت لشکرمکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سومین فرزند خانواده گلزاردر بیست ویکم شهریور ماه 1340 ه ش در یک خانواده کاملا مذهبی و علاقمند به خاندان عصمت و طهارت در شهر تبریز چشم به جهان گشود . از همان اوان کودکی به همراه پدر د رمراسم و هیأت حسینی شرکت می کرده و از همان زمانها نفرت از رژیم پهلوی و عشق و علاقه به امام خمینی در وجود وی شکل گرفته بود.
تحصیلات ابتدائی را در مدرسه هاتف و دوران راهنمائی را در مدرسه راهنمائی شهید شکیب فعلی تبریز طی نمود.
دوران تحصیلات متوسطه را تا سال دوم درهنرستان فنی شهید چمران فعلی تبریزو در سال تحصیلی 1356 ـ 1357 سپری کرد .
بعد از آن درس را کنار گذاشت و تمام وقت خود را صرف شرکت در مبارزات انقلاب اسلامی در تهران که کانون و مرکزیت مبارزات را داشت,نمود. د رسال نحصیلی 59 ـ 58 سال سوم تحصیلات خویش را به پایان رساند .
با پیروزی انقلاب اسلامی باز هم نتوانست درسش ادامه دهد .یکروز در غرب کشور بود ومشغول مبارزه با ضد انقلاب وروز دیگر در جبهه جنوب بود ودر مقابل دشمنان خارجی که قصد نابودی ایران را داشتند ,مقابله می کرد.
سرانجام درسال 1362 فرصتی به دست آورد وموفق شد دیپلمش را بگیرد.
در آزمون سراسری سال 1363 در رشته علوم تجربی شرکت کرد .در مرحله اول قبول شد ولی درمرحله دوم با فاصله کمی نتوانست از شرکت کنندگان دیگر از ورود به دانشگاه باز ماند.
او با الفبای مبارزه در دوران کودکی از طریق موضع گیریهای مذهبی و ضد رژیمی پدر آشنا گردید و در اوج مبارزات انقلابی مردم مسلمان ایران بر علیه رژیم پهلوی در به طور فعال شرکت داشت.
روزهای 21 و 22 بهمن ماه 1357 که بازماندگان حکومت شاه خائن آخرین تلاشهای خود را در حفظ سلطنت ننگین پهلوی انجام می دادند,با تلاشی چند برابر به مبارزه پرداخت و تسخیرمراکز نظامی و انتظامی و حساس شرکت فعال داشت .
بعد از پیروزی انقلاب و استقرار نظام مقدس جمهوری اسلامی در ایران ,به تبریز بازگشت و با عضویت د ر کمیته انقلاب اسلامی(سابق) ,قبول مسئولیت و شرکت در عملیات پاک سازی ادارات استان از وجود کثیف بازماندگان حکومت پهلوی,به حفظ و حراست از دستاوردهای انقلاب مشغول شد .
باآغاز جنگ تمام مسئولیتهای خود را کنا ر گذاشت و عازم جبهه های حق علیه باطل شد و تا زمان شهادت به طور مستمر در جبهه بود .
اولین بار در 15مهر1359 یعنی 16روز پس از آغاز تهاجم همه جانبه ارتش صدام به به جبهه های کرمانشاه وایلام رفت .او در آنجا با همکاری تعدادی از نیرو هایی که از مناطق دیگر کشور آمده بودند خط پدافندی تشکیل داد تا در مقابل متجاوزین به دفاع بپردازند.
تا نیمه های سال شصت در همان مناطق حضور داشت و ضمن مسئولیتهایی که در جبهه داشت,مسئولیت فرماندهی بسیج ایلام را هم عهده دار شده بود.
او درچند عملیات برای آزادسازی ارتفاعات غربی کشوروشهر دهلران که مدتی در اشغال دشمن بعثی بود ,شرکت کرد.
مدتب بعد به علت راکد بودن فعایت در جبهه های غرب با دوستانش برای شرکت در عملیات آزاد سازی بستان عازم جبهه های جنوب شدند .
بعد از عملیات بازپس گیری بستان به جبهه غرب تا چهارده تن از بسیجیان را برای شرکت درعملیات فتح المبین به جنوب ببرد .
او در لشکر7ولی عصر(عج) مشغول فعالیت شد و مسئولیت یک گروهان از نیروهای این لشکر را به عهده گرفت .بعد از آن در عملیات بیت المقدس و رمضان شرکت کرد.
با شروع عملیات مسلم بن عقیل ,محمود گلزاری به لشکر عاشورا پیوست و فرماندهی گردان سید الشهداء را به عهده گرفت.
مدتی بعد با توجه به شایستگی هایش به فرماندهی گردان ویژه شهادت در لشکر31عاشورا منصوب شد.اوبا این سمت تا عملیات بدر در جبهه های حق علیه باطل به مبارزاتش ادامه داد ودر این عملیات به شهادت رسید. قبل از او برادرش صمد نیز در راه دفاع از اسلام ناب محمدی وتمامیت ارضی ایران بزرگ به شهادت رسید.
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384



وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
آری عزیزان ، من از آفرینش خویش و همنوعانم همین را میدانم که « افحسبتم انما خلقنا کم عبثنا به » به عبث آفریده نشده ایم و این را نیز شنیده ام و ایمان کامل دارم که همه جهان اعم از مادی و غیر مادی مخلوق خدا و در کف قدرت اوست « زندگی منحصر در این دنیای گذرا و فانی نیست ,بلکه حیات دیگری در پی و پیوست آن می باشد. نظام جهان گزاف و هرج و مرج نیست بلکه هدف دار و بسیار حکیمانه است.
اینک وظیفه ای که از این آفرینش هدف دار از برای خود می بینم وظیفه ای جز بندگی و پیروی از آیین الهی که همانا اسلام می باشد, نیست. « فاقم وجهک للدین حنیفا فطره الله التی فطر الناس علیها لا تبدیل لخلق الله ذالک الدین القیم » آری حرکت بر طبق این بینش بندگی است د رقبال الوهیت حق و کرنش است در تعظیم ملکوت جهان. پس این و جهت وجهی للذی فطر السموات و الرض و ما انا من المشرکین، یعنی من به سوی حقیقت مطلق رو می کنم ,آن کس که آسمان ها و زمین را آفرید ، رو کردنی راستین است و از آنها که شرک می ورزند, نیستم و نیز انَّ صلاتی و نسکی و محیای و مماتی الله رب العالمین . همانا راز و نیاز من ، حرکت من ، زندگی و مرگ من همه برای خداست که پروردگار جهانیان می باشد و ایمان و عمل پیامبران خدا به این گونه بنده است . آری ما برای بندگی آفریده شدیم و به خاطر ادای بندگی خویش و رضای خاطر معبود خویش, قیام و خشم کردیم ، پس به او امید داریم. این جانیان خونخوار ( شرق و غرب ) بای دنیایشان از ما می ترسند و ما به خاطر دینمان با اینان می ستیزیم و آنها به خاطر دنیایشان با ما در ستیزند . اینان به دنیاسخت محتاجند ولی ما از آن بی نیازیم و به زودی خواهیم دانست کدام کس بهره مند تر است. و اگر در های زمین و آسمان به روی کسی بسته باشد ولی او پارسائی کرده و به خدا توکل کند ,خدا راه چاره ای برایش خواهد گشود . چنان که علی (ع) به ابوذر سفارش می کند: ما نیز با کسی انسی نمی گیریم مگر با حق و هراسی نداریم مگر از باطل . و به علت باطل بودنش و باطل نیز از ما ,د رهراس است, به علت حقانیتمان .شاید بگوئید که حق نباید از باطل بترسد . بلی درست است ولی این ترس نه از این بابت می باشد ,بلکه به خاطر این است که اگر چنان که ما از آن غافل بشویم و به وجود ناپاکش فکر نکنیم و آن گاه باطل اژدها شود و در برابر ما قد علم کند ,ما باید از او در هراس باشم تا بتوانیم هم رشد کنیم و هم مانع رشد باطل شویم و آن را در نطفه خفه کنیم . عزیزانم اگر امروز من و شما یک قدم عقب بگذاریم باطل چندین قدم به جلو خواهد آمد و این پیش آمدنش همان رشد باطل است.
خاطره ای که من از برادرم دارم در عملیات فتح المبین بود که گروهان در جلوی سنگر کمین دشمن ,زمین گیر شده بود و تعدادی از بچه ها به شهادت رسیده بودند. شهید, مرا که در دسته سوم بودم صدا کرد و گفت: برو تیر بار را خاموش کن. بعد از عملیات از او پرسیدم که چرا بچه هایی که در اطرافت بودند را نفرستادی و مرا که در عقب گروهان بودم صدا کردی؟! گفت: برای من جوابگو شدن به مادرم آسان تر است از جواب گو شدن به مادران دیگران. محمود گلزاری چرندابی



خاطرات
منصور عزتی:
با یاد نیک از تمامی شهدا ی برحق . درود خالصانه ام را به روان پاک سردار شهید گلزاری تقدیم می نمایم که با وجودی سرشار از عشق به شهادت به دیدار حق شتافت ، خاطره ذیل یادمان این برادر عزیز و مصداق عیانی است بر این عشق.
هنگامه عملیات خیبر و حماسه جزایر مجنون من در کنار رزمندگان لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) و گردان ولی عصر(عج) بودم . دومین روز عملیات ، گردان ولی عصر (عج) وارد عمل گردید ودرگیری سختی در نزدیکی پل شهید حمید باکری در مقابل پاتکهای عراق سرگرفت . بخشی از منطقه به محاصره دشمن درآمد و من در نزدیکی دژ شمال شرقی پل شهید حمید باکری مجروح شدم ، مصلحت خداوند چنین بود که به شکل غیرمتعارف دوستانم موفق شدند تن مجروحم را از محاصره دشمن برهانند . چند روزی در بیمارستان امام رضا (ع) مشهد بودم.
بیمارستان را نتوانستم تحمل کنم . به قصد اینکه بتوانم دوباره خودم را به دوستانم در دفاع از جزایر مجنون برسانم از مشهد و از بیمارستان با مشکلات فراوان خارج شدم به قصد تجدید دیدار با خانواده زنجان را در مسیر قرار دادم . در زنجان بود که برادر عزیزم محمود را ملاقات کردم. دیرزمانی بود که محمود را به واسطه حضور در دفاع مقدس می شناختم و در مقاطع مختلف ، توفیق همرزمی ایشان را داشتم . خوشحالی و سرور تجدید دیدار دوست عزیزم چندان به طول نیانجامید که خبر شهادت تعدادی از نزدیکترین دوستان مشترکمان را دریافت کردیم . طبیعی بود که بیقراری هر دویمان افزوده گردد . وضعیت جسمی من چندان مناسب نبود ، با این وصف قرار براین شد که سریعا" عازم منطقه عملیاتی گردیم . دقایقی بعد در اتوبوس و در کنار هم عازم منطقه بودیم . به هر زحمتی بود خودمان را به اهواز رساندیم به سراغ بچه های خوب لشکر عاشورا رفتیم و خبر تاسف بار جدیدی در خصوص برادر محمود ، برادر صمد گلزاری دریافت کردیم باخبرشدیم که یه گردان از لشکر که صمد هم در کنار آنان بوده در منطقه غربی جزایر مجنون در محاصره کامل دشمن بوده و خبر موثقی از این برادران در دست نمی باشد. قرار گذاشتیم که با هم و در جزایر دنبال صمد بگردیم . سراسر جزایر غوغای عجیبی بود ، صحنه های پرشور رزم صادقانه و شهادت مظلومانه و ....
همه و همه گواه صادقی بود برای تلاش همه جانبه رزمندگان اسلام ، برای لبیک به پیام عزیز و تثبیت جزایر ، دفاع حسین(ع) وار و جنگ حسین(ع) وار درسی آشنا برای دلسوختگان مشتاق جبهه بود و عملیات خیبر عرصه ای مناسب برای امتحان. در کنار یکی از دیدگاههای شرقی جزیره شمالی بمباران هواپیماهای بعثی با شدت تمام و حجمی وسیع منطقه را فرا گرفت . در نزدیکی محل استقرار ما چند بمب شیمیایی نیز اصابت نمود . شهدا و مجروحین حادثه و استمرار حملات هواپیماها وضعیت خاصی را حادث نموده بود . در اوج اضطراب و هیجان بمباران شیمیایی و غیر شیمیایی دشمن ، در لحظات سختی که تنها مردان حق می توانند خودی نشان دهند ، محمود در حالیکه چهره اش بشاشتر می نمود با چهره ای مصمم و الهی خطاب به من نمود و گفت : منصور به خدا قسم شهادت را آنچنان می دانم که مولایم حسین ( ع ) توصیف فرموده است. و اشاره نمودنه به جمله زیبای سیدالشهدا (ع) اینکه شهادت ( مرگ ) در نزد مومن همانند گردنبند زیبایی است بر سینه دختران جوان . تمام وجودم در آن لحظات غرق در ستایش روح بلندی بود که استواری و استحکامش یاد شهدا کربلا را در دلم زنده کرد . اینگونه شهادت را تمنا کردن یقینا رسم صادقین است و بس.

 

دوشنبه هشتم 6 1389 2:50 بعد از ظهر

رئیس ستاد تیپ 4لشکر25کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)



آثارباقی مانده از شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
تاریخ اعزام ازبسیج مستضعفین گرگان به جبهه های حق و باطل 17 / 10 / 59
در روز چهارشنبه مورخه 17 / 10 / 59 از شهرستان گرگان رهسپار اهواز شدیم و پس از توقف در بسیج ساری و گرفتن پتو و لباس فرم ,شب را در خوابگاه بسیج خوابیدیم و صبح بعد از نماز و غسل شهادت عازم تهران شدیم و به دیدار امام رفتیم ولی چون وقت گذشته بود و ساعت 15 / 6 دقیقه به حسینیه جماران رسیدیم و امام در حال نماز و بعد از آن استراحت بود و چون نخواستیم ملاقاتش  باعث رنجش و سبب آسایش رهبر عالیه  گردد پیام به نماینده امام دادیم و به سوی قم حرکت کردیم و چون درب حرم بسته بود به مسجد جمکران رفتیم و پس از به جا آوردن نماز و زیارت دوباره به حرم حضرت معصومه برگشتیم .بعد از زیارت حضرت معصومه بر سر قبر شهید مطهری و مفتح رفتیم . روز جمعه عازم اهواز شدیم وپس از عبور از اراک نماز ظهر را در خرم آباد خواندیم و قدری توقف کردیم . چند نفر از هموطنان تعدادی نان ویک جعبه سیب به عنوان پیشکش به مسئول تدارکات دادند . از ساعت 3 مقداری گذشته بود که حرکت کردیم , برف کناره های جاده و تپه و کوهها را پوشانده بود و بچه ها با شوق و هیجان اطراف را می نگریستند . ماشین ما اتوبوس پلاک شخصی بود که با سرعت متوسط جادهها را پشت سر می گذاشت تا اینکه به اندیمشک رسیدیم ,حدود ساعت 10 وربع بود که به مقر ستاد سپاه رفتیم و شب را در آنجا خوابیدیم . بچه ها پس از به جا آوردن نماز در سالن سپاه چادر پهن کردند و عده ای هم با گذاشتن چند نیمکت در پهلوی هم در اطاقی خوابیدند. همان شب من و چند تن از دوستان روی نیمکت خوابیدیم و نیمه های شب بود که من موقع خواب دیدن از روی نیمکت به زمین افتادم و در همین موقع یکی از دوستان از خواب پرید و با شتابزدگی بچه ها را صدا زد و گفت بیدار شوید که میگ عراقی حمله کرد و من خندیدم و گفتم نترسید از روی تخت افتادم و همگی خندیدند . صبح پس از خواندن نماز جماعت و ورزش حرکت کردیم و در بین راه دزفول و اندیمشک ضدهوائی مستقر بود و خودروها و تانکها و نیروههای نظامی با وضع استتار و سنگربندی دیده می شدند . حدود نیم ساعت بعد به دزفول رسیدیم ,در شهر دزفول کم و بیش مردم در حال رفت و آمد و خرید بودند . صبحانه را در یک قهوه خانه نوش جان کردیم .البته مغازه تابلو سازی و رنگ آمیزی بود ولی در اثر جنگ و نبودن مشتری اجبار آقای تابلونویس قهوه چی شده بود که زیاد وارد نبود ولی در فن تابلو نویسی استاد بود.در شهر دزفول اکثر مردم سرمایه دار و مرفه رفته بودند و مردم محروم و مستضعف شهر را ترک نکرده بودند  . بیشتر راکتهای عراقی به خانه های گلی اصا بت کرده بود و خانه های سنگ مرمر و چند طبقه اکثرا سالم و پابرجا بود. حدود ساعت 3 به اهواز رسیدیم ,شهر ساکت و خاموش به نظر می رسید و مردم کمتر در حال رفت و امد بودند . بچه های پاسدار در حال نگهبانی و ماشینهای نظامی در خیابانها در حال رفت و آمد بودند . اکثر ماشینها استتار شده توسط گل بودند و اینکه در شهر خودمان می شنیدیم که اهواز و دزفول را خراب کرده اند اکثرا شایعه بود و شهر همچنان پا بر جا و فرزندان قرآن و اسلام همچنان عقاب و شیر ژیان از شهر پاسداری و محافظت می کردند. بعد از ظهر روز شنبه 20/10/59 به ستادی که بچه های اعزامی از شهر مستقر بودند مستقر شدیم و بلافاصله ما را تدرکات کردند و پوتین و اورکت و حوله و شورت و گرمکن و وسایل مورد نیاز دیگر و سلاح ما را مجهز کردند که سلاحهای سازمانی به ما دادند . ما حدود 43 نفر از گرگان حرکت کرده بودیم و بعضی سلاحهای ژ-س و بعضی ها کلاشینکوف دادند که من هم کلاشینکوف گرفتم و به ما گفتند که شما در گروه دکتر چمران و جزء چریکهای نا منظم هستید و منتظر دستور ماموریت باشید و با رسیدن ما گروهی از برادرانی که در این ستاد مستقر بودند همان روز بعد از ظهر عازم جبهه شدند .شب صدای غرش توپخانه آنی قطع نمی شد و همیشه در حال غرش بود و می غرید و بچه ها در دل سیاهی شب که همه در حال استراحت و آسایش بودند ؛نگهبانی می دادند و به دور دستهای فردای انقلاب می اندیشیدند و ما می دانستیم در راهی قدم گذاشته ایم که درصد برگشت آن کم است و آنی ازیاد  خدا و ذکر دعا غافل نمی شدیم. واقعا در چنین مواقعی است که ا نسان به یاد خداست و ایمانش چند برابر می شود و همه ما در آرزوی هر چه زودتر ماموریت بودیم که وارد عملیات بشویم ماموریتی نا معلوم .
حاصل عمر سه سخن بیش نیست
 خام بودم پخته شدم سوختم

بار حمالی به دوش خود کشیدن عار نیست
 زیر بار منت نامرد رفتن مشکل است
در روز یکشنبه ساعت 4 بعد از ظهر از اهواز عازم ماموریت نا معلوم شدیم و پس از نیم ساعت ما را به روستایی به نام کوت که مقر افراد سپاه چمران در مسجد بود آوردند. بچه ها به انواع سلاح مجهز بودند و ما را به سه گروه 11 نفره تقسیم کرده و هر گروه 2 آرپیجی زن و 2 تیر بار و کمک و بقیه تفنگدار .
من و سه تا از بچه ها را خمپاره 82 دادند که روز بعد با عوض شدن ماموریت تعویض سلاح شد یعنی خمپاره را تحویل دادیم و سلاح سازمانی کلاش را گرفتیم . به همه سفارش شد که در عملیات هوشیار و بینا و با ایمان باشیم و احتمالا در عقب نشینی به هیچ وجه سلاحها را جا نگذاریم .در همان شب باران شدیدی به باریدن گرفت که همان شب بچه های ما نگهبانی داشتند که 15/1 دقیقه مدت نگهبانی هر نفر بود .صدای توپ و خمپاره و سلاحهای دیگر آنی قطع نمی شود و گلوله های منور که توسط نیروهای عراقی پرتاب می شد منطقه را که در تاریکی فرو رفته بود ,روشن می کرد. شب را به صبح رساندیم و صبح پس از ادای نماز و صبحانه خبر رسید که یک گروه از بچه های ما آماده ماموریت باشند و پس از چند ساعتی خبر رسید که فعلا ماموریت لغو شد. ساعت حدود 5/9 الی 10 صبح بود که گروهی از بچه ها که روز قبل به ما موریت رفته بودند با وضع خیلی بدی بر گشتند. در اثر باران شدید شب پیش نتوانسته بودند عملیات خود را انجام دهند زیرا تمامی منطقه را آب فرا گرفته بود و تمام وسایل برادران گل آلود و خراب شده بود و عده ای هم در سنگر های خط مقدم به علت باران سلاحها را جا گذاشته و به مقر ستاد بر گشته بودند . روز به پایان رسید با خبرهای عجیب که معلوم نبود تا چه حدی صحت دارد بچه هایی که از ماموریت مای آمدند خبر می دادند که وضعیت چطوره و تا چقدر پیشروی و عقب نشینی کردند و شب هنگام نماز جماعت با تمامی آرزوها و با قلبی سر شار از شوق ایمان و جنگ و پیروزی و برقراری حکومت عدل الهی به چیزی دیگر نمی اندیشیدند, به فردای کار زار و به فرداهای دور می اندیشیدند .
نماز با همه عظمت و جلالش به پایان رسید و نگهبانی شروع شد ساعت حدود 5/8 الی 9 شب بود که صدای خمپاره پایگاه ما را که در مسجد کوت سید نعیم بود ,به لرزه در آورد. بچه هایی که خوابیده بودند سراسیمه از جا پریدند و ترکش گلوله به اطراف پراکنده شد . شب صبح شد ,پس از نیایش و راز و نیاز با خالق و خوردن صبحانه حدود ساعت 5/10 با بچه ها به کنار رود کرخه رفتیم و قدم زنان  منازل ساکنین کوت سید نعیم را که اکثر منازل آنها با گل و کاشی به صورت چینه ساخته شده بود, نگاه می کردیم .بچه های کوچک بی خیال و معصوم بدون اینکه بدانند چه سر نوشتی در انتظار آنهاست ما را نگاه می کردند و می خندیدند . بیشتر آنها در کوچه ها پناهگاه درست کرده بودند که در موقع خطر به آنجا پناه می بردند .
مردمان روستا مردمی محروم و مستضعف بودند در حال صحبت کردن با مردم روستا بودیم که عراقیها آتش کردند و چند گلوله به اطراف و نزدیک پایگاه خورد . بلافاصله درازکش کردیم و یکی از گلوله ها به یکی از پایگاهها اصابت کرد و مقداری از دیوار فرو ریخت و یک ماشین سوخت و شیشه پنجره ها شکست .
در همین روز که سه شنبه 23 است خمسه خمسه عراق پشت سر هم آتش می کرد, ما چندین گروه از شهرستانهای مختلف در مسجد کوت سید نعیم مستقر بودیم .بچه ها سرشار از عشق و ایمان به دلبر و برای جهانی کردن حکومت الهی و ظهور مهدی(عج) چون برادر در کنار هم دست از همه وابستگیها کشیده و برای پیروزی اسلام و وارد کردن ضربه نهایی به کفار ساعت شماری می کردند .ساعت حدود 5/5 بود که گلوله ای به نزدیکی پایگاه خورد به یک پسر جوان که از اهالی روستا بود اصابت کرد و ترکش آن به داخل شکمش فرو رفته و از پشت آن بیرون آمد و 3 راس گاو را کشت .
بچه ها نماز خواندند و دور هم نشستیم و دعا خواندیم و سرود سر داده و از خدا خواستار هر چه زودتر پیروزی شدیم . شب شام برایمان نیاوردند و به سر پستها رفتیم و صدای تو پخانه همینطور می غرید . روز تقریبا خسته کننده ای بود زیرا تمام روز اطراف موضع ما را می کوبیدند.

انسان تا خودش را نسازد نمی تواند دیگران را بسازد و تا دیگران ساخته نشوند کشور را نمی شود ساخت
                                                                               امام خمینی-
عاشقم عاشق روی مهدی        بسته ام بسته برموی مهدی
ای بسا از سر کوی مهدی       بر مشامم رسان بوی مهدی
گشته سر تا سر جسم و جانم    غرق عشق امام زمانم(2)

یا ابن زهرا (6)
ای یدالله بنما تو حمایت                 از خمینی زعیم زمانه (2)
آری این اشک عشاق تو بود           کز بن حنجره ای زد جوانه
آری این اشک مستضعفین  است      کز ظهور تو دارد نشانه (2)
 یا ابن زهرا(6)
اندر این گلشن از ظلم گلچین           می رسد بوی گلهای چیده(2)
صبح وصل من و تو قریب است     چون سر انجام شبها سپید است
مهدی ای نور یزدان کجایی           مهدی ای قبله جان کجایی(2)
یا ابن زهرا(6)

وصیت به مادرم
کفن بدوز بهر تنم مادرم مادرم                مگر عزیز تر ز علی اکبرم مادرم
بگفته ی روح خدا رهبرم مادرم               روانه جهاد با کافرم مادرم
بهرت وصیت می کنم مادرم مادرم        گریه مکن مادر غم پرورم مادرم
بر سر قبرم تو بیا مادرم مادرم               سوره قرآن تو بخوان مادرم مادرم
کشور ایران شده جنگ و جدال مادرم       دشمن دین می کند جور و جفا مادرم
چهار شنبه24/10/59

امروز طبق معمول پس از ادای نماز و صبحانه ,روز آرامی بود. سرپرست گروه ما یکی از دوستان دوران خدمت خود را که در روستای کوت سید نعیم ساکن بود شناخت و پس از احوال پرسی من به اتفاق سرپرست به منزلشان رفتیم. پسری جوان و خوش بر خورد و مهربانی بود. موقع ظهر بود که خواستیم حرکت کنیم که ممانعت کرد و نهار را آنجا خوردیم و بعد از ظهر به قرارگاه بر گشتیم تا وقت اذان مغرب نماز خوانده شد و پس از صرف شام نگهبانی شروع شد. من به  اتفاق دوستم رحمان کردی که بچه گرجی محله است پسری مهربان و با محبت و پاک و مذهبی مشغول گشت و نگهبانی بودیم که توپخانه طرفین شلیک می کردند , قدرت آتش توپخانه ما بیشتر بود .ناگهان گلوله ای به طرف ما پرتاب شد. من و دوستم بلافاصله درازکش کردیم و ترکش گلوله به فاصله چند متری به پشت سر ما به زمین افتاد و پس از چند لحظه از جا بلند شدیم که دوباره چند گلوله توپخانه اطراف ما پرتاب شد . مجددا دراز کش کردیم ,بچه هایی که در داخل پایگاه بودند بیدار شده بودند تا اینکه نگهبانی ما تمام شد. پست عوض شد ,شب با هیجان و اضطراب به پایان رسید و موذن ندای حق را سر داد ,وضو گرفتیم و به ملاقات و راز و نیاز الله شتافتیم . خورشید کم کم آفتاب طلایی رنگ خود را نمایان کرد پنجشنبه25/10/59 از صبح تا بعد از ظهر در پایگاه کوت سید نعیم بودیم, روز نسبتا آرام بود. بعد از ظهر به اهواز انتقال داده شدیم, بعد از تلفن به گرگان و خواندن نماز, شب تا صبح راحت خوابیدیم .صبح برگه مرخصی گرفتم وبا بچه ها به نماز جمعه در اهواز رفتیم . در مسجد با یکی از بچه های بابل به نام مرتضی حسن زاده که سر باز 3 ماه خدمت بود, آشنا شدم و در ضمن صحبت گفت من چند روزی در نخلستان بودم و چون من از پسر عمویم شنیده بودم که در نخلستان است با اتفاق به ملا ثاتی که حدود سی کیلومتری از اهواز بیرون است رفتیم و در آنجا سراغ غلام را گرفتیم .سر بازهایی که در آنجا بودند گفتند ما سر بازی به این نام نداریم تا رفتیم دفتر و منشی دفتر که درجه دار بود گفت چرا ما خدامی داشتیم ولی تقسیم بندی شده به جبهه رفتند .پس از چند دقیقه ای که پرونده ها را گشت آدرسش را پیدا کرد و گفت که در تاریخ 29/9/59 گردان 145 تیپ 3 به دشت آزادگان اعزام شدند و بر گشتیم به پایگاه حدود ساعت 5/4 عصر و بچه های قرار گاه ما از ماموریت بر گشتند.

دوشنبه هشتم 6 1389 2:36 بعد از ظهر
X