قائم مقام فرمانده گردان موسی ابن جعفر(ع)لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)ا
خاطرات
برادرشهید:
قبل از انقلاب اسلامی، یک روز دامادمان، غلامعلی گنابادی، از مشهد به روستا آمده بود و چند عکس هم از حضرت امام همراه خودش داشت . اوبی هیچ ترسی 2تا از عکسهای امام (ره) را با روحانی روستا در مسجد نصب کرد.
مادرشهید:
یک روز خواستیم یک خروس را ذبح کنیم و این زمانی بود، که پدر غلامعلی در جبهه بود . غلامعلی به من گفت : خروس را ذبح کن و به همراه نان ها و رب هایی که آماده کردی ، به جبهه بفرست ، شاید به دست پدر برسد و اگربه دست پدر هم نرسد، چند تا بسیجی بتوانند یک وعده از آن استفاده کنند .
همسرشهید:
یک روز که به طرف خانه پدر همسرم می رفتم ، یکی از بچه های سپاه به نام محمد خاکپور را دیدم . ایستاد و آمد جلو و سلام واحوالپرسی کرد و بچه ام را از بغل من گرفت و او را بوسید و رفت . با خودم گفتم : آقای خاکپور قبلاً هر وقت مرا می دید ، سلامی می کرد و رد می شد . به منزل پدر شهید رفتم و وارد خانه که شدم، دیدم گریه می کند . گفتم : چه شده به من هم بگویید ؟ رو به من کرد و گفت : اگر بگویم باور نمی کنی . گفتم : کسی که کوله بار همسرش را برای رفتن به جبهه پر می کند، تحمل شنیدن هر حرفی را دارد . ناگهان گفت : غلامعلی در عملیات خرمشهر از ناحیه پا و سر مجروح شده است و هم اکنون در تهران است. خیلی ناراحت شدم و بعد از مدتی ، خبر سلامتی ایشان را آوردند و پس از چند روز خودشان آمدند .
پدرشهید:
وقتی که خبر شهادت غلامعلی را به من دادند، خیلی اندوه گین و متأثر شدم. رفتم سپاه که جنازة ایشان را ببینم. در را که باز کردند، چشمم به پیکر مطهر ایشان افتاد. یکی از برادران سپاه رو به من کرد و گفت: حاج آقا ، من خودم شاهد بودم که پسر شما چندین نفر را به کام مرگ فرستاد و بعد خودش به شهادت رسید.
بعد از شهادت غلامعلی، یک نفر از مردم روستا به من گفت: زمانی که غلامعلی عضو شورای پایگاه بود، روزی به ایشان مراجعه کردم و گفتم: من اینقدر گوسفند دارم، شما دو برابر آن را بگو تا بتوانم مقدار جوی بیشتری برای گوسفندهایم بگیرم. غلامعلی از گفتة من ناراحت شد و این کار را انجام نداد و گفت: من مال حرام نمی خورم و نمی گذارم ، که شما از اموال بیت المال ، سوء استفاده کنی و از آن تاریخ به بعد ، من با ایشان صحبتی نکردم اما او تغییری در تصمیمش نداد.
مادر شهید:
روزی به ما خبر دادند ، که غلامعلی مجروح شده است و ایشان را در بیمارستان یبستری کردند. وقتی به بیمارستان رفتیم تا او را ملاقات کنیم، دیدیم که یک طرف صورتش کاملاً سیاه شده است. تا چشمش به ما افتاد، از روی تخت حرکت کرد و نشست و گفت: مادرجان طوری نشده . وقتی علت را از او سؤال کردیم، گفت: در حین آموزش نارنجک بودیم و برای اینکه نحوة استفاده از نارنجک عملاً به نیروهایش آموزش داده شود، نارنجکی را از ضامن خلاص کرده و جهت انفجار پرت کردند ، ولی نارنجک منفجر نشد، رفتم جلو تا اینکه ببینم چرا نارنجک منفجر نشده است ، که بلافاصله نارنجک منفجر شد.
در مانوری که در بجنورد برگزار شد، غلامعلی گنابادی به فرد پاسداری ، نقش صدام را واگذار کرده بود و در حین برگزاری مانور ، عده ای از رزمندگان فردی را که در نقش صدام ایفای نقش می کرد را دستگیر کردند و زدند. بعد از شهید گنابادی سؤال کردند ، که چرا همچین فردی را به نقش صدام درآورده اید، ایشان در جواب گفت: این خاسته ی خود او بوده است، ما این فرد را به نقش صدام درآورده ایم، تا مردم هم ببینند که این شخص بازیگر نقش صدام بوده است.
همسر شهید:
روزی که خداوند آرزویش را برآورده کرد و فرزندمان به دنیا آمد، غلامعلی در پادگان بود و شب که به خانه برگشته بود ، باران شدیدی می بارید. با توجه به وضعیتی که در خانه داشتیم، علی رغم اصرار زیاد ، به خانة پدرشان رفته و در آنجا خوابید. صبح که آمد و مطلع شد ، که فرزندمان پسر است، گفت:" خدا مرا به آرزویم رساند و اسم پسرمان را مهدی گذاشت."
غلامعلی در یک عملیات مجروح شده بود. وقتی که من خبردار شدم ، آدرسش را که در یکی از بیمارستان ها در تهران بود را گرفتم و به عیادتش رفتم. وقتی که وارد اتاق شدم، با دیدن من خیلی خوشحال شد و گفت: چگونه توانستی مرا پیدا کنی؟ به او گفتم: جوینده، یابنده است. بعد از دو سه ساعتی که پیش ایشان بودم، برگشتم و موضوع را به پدر و مادرش اطلاع دادم.
برادرشهید:
فاصلة مکانی بین ما و گردان پیش آمد. ما مجبور شدیم از گردان جدا شویم. ایشان برای تأمین بچه هایی که برای عملیات جلو می رفتند، در تلاش بودند و قبل از آن اصلاً در پوست خود نمی گنجید و مشخص بود، که در آن شب به آرزوی دیرینه اش که همان شهادت است، خواهند رسید. و من هم همان لحظه که باید بالا سر شهید باشم، نبودم. از پیش بینی هایی که در غیاب ایشان با دوستان می کردیم و حالاتی که می توانستیم در چهره ایشان ببینیم ، شهادت ایشان را دور از ذهن نمی دیدیم.
پدر شهید:
یک شب در مسجد روستا مراسمی برپا شد و محمد علی در این مراسم شرکت کرد و پشت بلندگو رفت و شروع کرد به صحبت برای جوانها . ایشان به تبلیغ و ارشاد آنها پرداخت و آنها را برای اینکه به جبهه بروند، تشویق می کرد.
علاوه بر اینکه به شغل مقدس پاسدارى مشغول بود، به عنوان عضو شوراى روستا هم برگزیده شده بود. ایشان در این زمینه واقعاً فعالیت داشتند، مردم هم به ایشان اعتماد داشتند و براى رفع گرفتاریها و برطرف شدن نیازمندی هایشان، با ایشان مشورت مىکردند و او هم آنها را راهنماى مىکرد. در احداث راه، ساختن مسجد روستا، همچنین در روستاى قره خانبندى ، تلاش مضاعفى داشت. اگر روستا روحانى نیاز داشت، حتماً دنبال یک روحانى مىرفت، و در کارهاى عمرانى روستا فعالیت داشت و براى ما الگو بود.